فراق نامه ی یک باتجربه
عمرم به سر رسید و نیامد به سر فراق
عمرش نمی شود بشود مختصر فراق؟
او که کلید خانه ی بخت مرا گرفت
دیگر نشسته بود چرا پشت در فراق
کفش نو وصال مرا زشت کرده است
جوراب پاره پوره ی عصر حجر، فراق
آنقدر خورده بود حقوق وصال را
محکوم شد به نقض حقوق بشر فراق
طاووس و مرغ عشق و کبوتر، وصال بود
سوسک سیاه و مارمولک و کره خر فراق
شاعر به وصل یار رسید و سرود خواند
یک باره رفت گریه کنان پشت در فراق
بعد از دو ساعت و چهل و چند قطره اشک
یک گوشه رفت، ساکت و بی دردسر فراق
آرام گفت: بعد گذشت از وصال هم
خواهی نوشت: بود از اهل نظر فراق
قسط نخست مهریه را دید مرد و گفت:
ای کاش مانده بود کمی بیشتر فراق
محمدرضا شکیبایی زارع
وطنزپایگاه شعر و ترانه طنز
vatanz_ir