همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

مرگ دو پسر جوان به علت مصرف قرص برنج

مرگ دو پسر جوان به علت مصرف قرص برنج

بامداد امروز گزارشی از مسمومیت دو پسر ۲۶ و ۱۶ ساله جوان بر اثر خوردن قرص برنج به مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰ شهر خمین اعلام شد.

با اعلام این خبر بلافاصله موضوع به واحدهای امدادی اعلام و هر دو جوان به بیمارستان انتقال شدند که متاسفانه تلاش‌های تیم پزشکی به نتیجه نرسید و بعد از ساعتی هر دو نفر جان خود را از دست دادند.

علت این حادثه از سوی پلیس در دست بررسی است.

خبرگزاری قوه قضاییه

Mizan_ir

 

در هفته یک روز را به تنبلی اختصاص بدهید

http://uupload.ir/files/qox_%D8%AF%D8%B1_%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%87.jpg

در هفته یک روز را به تنبلی اختصاص بدهید

با این کار استرس،فشار خون و احتمال سکته مغزی را کاهش می دهید

پس یک روز را تنبل باشید

Zendegisalam

 

حضرت_زینب شام_بلا

حضرت_زینب شام_بلا

من زینبم که شام غمم را سحر نبود

جانسـوزتر زکربُبَـلایم سفـر نبود

گُلدسته های زندگیم نذر راه عشق

هـرگز ز داغ مهر حسینم حذر نبود

یادم نمی رود چو به گودال آمدم

بوی گُلم وزیده و از گُل خبر نبود

روزی که راه قافله افتاد سوی شام

داغی کُشنده تر زغم طشت زر نبود

از روی بام برسر ما سنگ می زدند

در آن میـانه غیـر سـر تو سپـر نبود

غیـر از هـزار طعنه و زخم زبانشان

آن قوم بی خبـر ز خدا را هنر نبود

پای سـر بریدۀ تـو طبـل می زدند

رحمی به حـال عتـرت خیرُالبَشرنبود

مـا راکنیـز خوانده و بُردند بین شامیان

ای کاش اجل رسیده،نفس هم به بَر نبود

تا راهی خرابه شدم، شد جهان خراب

کس را ز حال عتـرت حیـدر خبر نبود

شد مسکنم خرابه وطفلت بهانه داشت

جـزسنگ بستر دگری زیـر سـر نبود

خاک خرابه سرد وشب تار وهجر یار

از بهــر  نـازدانـه  رقیـه ، پـدر  نبـود

غسّاله شُست به اشکش سه ساله را،آخر

جسمی ز جسـم دختـر تـو خُـردتـر نبود

شاعر : وحید_دکامین

جرقه‌ای که شاه را بر انداخت!

http://uupload.ir/files/yozs_%D8%AC%D8%B1%D9%82%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C.jpg

جرقه‌ای که شاه را بر انداخت!

گزارشی درباره نقش آیت‌الله سیدمصطفی خمینی در نهضت انقلاب اسلامی از نگاه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

بخوانید

http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=27935

دزدی مرتبا به دهکده ای میزد،

دزدی مرتبا به دهکده ای میزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.

ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ

ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ