#یک_داستان_یک_پند سال 1364 شمسی است. اسماعیل کارگر فصلی است که 52 سال سن دارد و ووو

#یک_داستان_یک_پند

سال 1364 شمسی است. اسماعیل کارگر فصلی است که 52 سال سن دارد و در محله‌ی امام‌زاده شهر خوی زندگی می‌‌کند. در محلّه‌شان سوپر مارکتی به نام «آقا محمد» است. اسماعیل با این‌که فقیر است ولی خیلی خوش‌حساب و اعتبارش در محلّه زیاد است.

محمد صاحب سوپر اصرار می‌کند تا اسماعیل از آن برنج ایرانی که بتازگی از شمال برایش آمده را ببرد. اما اسماعیل سکوت می‌کند.

محمد می‌گوید: آقا اسماعیل برنج خوشمزه‌ای است، بَردار و هر موقع که پول دستت بود، بده.

اسماعیل چشمکی با تبسّم به آقا محمد می‌زند و می‌گوید: آقا محمد در چشم انسان یک حیا وجود دارد. وقتی من به این راحتی در جلوی مغازه تو می‌نشینم و سیگار می‌کشم به این علت است که به کسی بدهکار نیستم.

اگر روزی بدهکار تو باشم و تو سلام مرا کمی سرد جواب دهی من ناراحت می‌شوم چون بدهکار تو هستم و زمانی که چشمم به چشم تو بیفتد، شرم می‌کنم. اما این شکمِ من چشم ندارد تا مرا نگاه کند که اگر نان خالی به او بدهم از او شرم کنم. پس بجای این‌که به تو بدهکار باشم به شکمم بدهکار می‌شوم و به شکمم می‌گویم هر زمان پول داشتی برنج خواهی خورد!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.