#یک_داستان_یک_پند
در بنیاسرائیل مرد صالح و نیکوکاری بود و همسرش نیز شایسته و نیکوکار بود. شبی در خواب دید کسی به او گفت: خداوند تبارک و تعالی مقدار عمر تو را تعیین و مشخص نموده و قرار گذاشته که نصف عمر تعیین شدهتان را در گشایش و وسعت و رفاه باشی و نصف دیگر را در تنگدستی و فقر طی کنی.حال اختیار با تو است که قسمت اول را برگزینی و در گشایش و رفاه زندگی کنی و قسمت دوم را برای نصف دوم عمر بگذاری و یا بالعکس نیمهی دوم را برگزینی و در سختی و گرفتاری و فقر زندگی کنی. مرد صالح در جواب گفت: زن نیکوکار و شایستهای دارم که شریک زندگی من است، بگذار در اینباره با او مشورت و نظرخواهی کنم و بعد نتیجه را به تو اعلام نمایم.
چون صبح شد به زنش گفت: دیشب خوابی دیدم و تمام ماجرا را برای وی تعریف کرد. همسرش گفت: فلانی! نصف اول را زود انتخاب کن شاید انشاءالله خدا به ما رحم کند و نعمت خود را در تمام عمر بر ما کامل گرداند. شب بعد یعنی شب دوم در خواب همان کس به مرد صالح گفت: چه چیز را برگزیدهای؟ نصف اول یا دوم را؟ مرد گفت نصف اول را، گفت باشد.
بعد از این نعمتهای دنیا به خانوادهی مرد صالح روی آورد و رفاه و گشایش در زندگیاش پایدار گشت. همسرش که زن صالحه و شایسته بود گفت: حال که دنیا به ما روی آورده به خویشاوندان محتاج و نیازمندت بِرِس و به آنها کمک کن و نیازمندیهایشان را برطرف ساز، به همسایهی فلان برادرت هبه و بخشش کن. نیمهی اول عمر آنها بر همین منوال گذشت و مدت تعیین شده به پایان رسید.
شبی مرد نیکوکار و صالح همان فردی را که قبلاً در خواب به دیدارش آمده بود، در خواب دید به وی گفت: خداوند به واسطه این انفاقها و رفع حوائج نیازمندان از تو سپاسگزار است و در باقیماندهی عمر٬ مثل گذشته در رفاه و گشایش و فراخدستی خواهی بود.