اگه تو خیابون دیدی.....

اگه تو خیابون دیدی

کسی دور‌ و‌ بر درخت و چمنا در به در دنبال چیزی میگرده

بی تفاوت رد شو،

چیزی گم نکرده.

یه اینستاییه

میخواد برگ زرد واسه استوری و پستاش جور کنه!

zendegi.salam

داســــتــان مـعـنـــوی

 داســــتــان مـعـنـــوی

خاطره‌ای شنیدنی از روحانی زندان رجایی شهر تهران درباره «حکم قصاص یک قاتل، وقتی حضرت ابوالفضل علیه‌السلام پادرمیانی می‌کند.

حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار می‌شود،

بعد از مدتی یک شب بعد از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند

درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد و او متواری می‌شود،

خلاصه بعد از مدتی، او را دستگیر می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود

بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود ۱۷-۱۸ سال به طول می‌انجامد.

می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود.

آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها عاشقش شده بودند.

خلاصه بعد از ۱۷-۱۸ سال، خانواده مقتول که آذری زبان هم بودند، برای اجرای حکم می‌آیند

همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف نظر کنند.

همسر مقتول گفت: من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده

به هر حال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم!

زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم به هر حال روی اجرای حکم مصر بود.

من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبه‌رو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید،

بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو

او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است

یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت.

وقت کم بود و چاره دیگری نبود

بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند

جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرف نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند!

به هر حال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:

من فقط یک خواسته دارم

من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگهدارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید

شاگرد قاتل، گفت: ۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا هم تنها ده روز تا محرم باقی مانده و تا تاسوعا، بیست روز

می‌خواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر این هجده سال، بیست روز دیگر هم به من فرصت بدهید

من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس علیه‌السلام، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم

امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل علیه‌السلام بدهم،

هیچ خواسته دیگری ندارم

حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابوالفضل علیه‌السلام در نمی‌افتم

من قصاص نمی‌کنم

برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد!

وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟

پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعریف کرد جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم.

خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس علیه‌السلام  ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با اسم ایشان نرم شد و از خون قاتل عزیزشان گذشتند.

گر چه بی‌دستم ولی من دستگیر دستهایم

نام من عباس و مفتاح در باب الشفایم

مادرم قنداقه‌ام را دور بیرق تاب داده 

من ابوالفضلم دوای دردهای بی دوایم

ماجرای ڪربلا، شرح بلای زینب است

عصرعاشورا، شروع ڪربلای زینب است

نسیم وحی

nasimevahy

اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج

گفت‌وگو با خدیجه میرشکار اولین زن اسیر ایرانی که ۱۳سال پیش مشهد را برای زندگی انتخاب کرد

http://uupload.ir/files/cw2q_%D8%AE%D8%AF%DB%8C%D8%AC%D9%87.jpg

گفت‌وگو با خدیجه میرشکار اولین زن اسیر ایرانی که ۱۳سال پیش مشهد را برای زندگی انتخاب کرد

۳ماه قبل از اسارت با شهید حبیب شریفی ازدواج کردیم،  جنگ شروع شد خانواده تصمیم گرفتند به اهواز بروند اما علاقه‌ام به حبیب باعث شد تا با آن‌ها همراهی نکنم.

روز هفتم مهرماه حبیب همراه با یک ماشین نظامی به سراغم آمد. هنوز جاده را کامل نکرده بودیم که یک نفربر نزدیکمان شد، و ماشین را به رگبار بست یکباره سوزشی در کمرم احساس کردم چشمم به حبیب افتاد که استخوان پایش شکسته بود و شلوارش را پاره کرده بود . بعثی‌ها من و حبیب را از ماشین بیرون کشیدند.

حبیب ازمن خواست از داخل لباسش کارتی را بردارم. رویش نوشته بود «فرمانده دشت آزادگان» آنجا بود که برای اولین مرتبه فهمیدم حبیب فرمانده است.

حبیب به آرامی گفت «کمتر حرف بزنیم وهرچه قرآن بلدیم بخوانیم.»سرش را روی دستم تکیه داده بود و چشمانش بسته شد.

در یکی از ایستگاه‌ها تعدادی اسیر ایرانی سوار آمبولانس شدند. حبیب را شناختند و نبض و نفسش را بررسی کردند و به آرامی به من گفتند: او شهید شده است.

۱۹روز در بیمارستان العماره پرستاران نظامی بدترین رفتار را با من داشتند مدام توی صورتم میزدند کلت را نزدیک پیشانی‌ام می‌گرفتند و فحش میدادند و تهدید می‌کردند.

استخبارات اولین جایی بود که به واقع ترسیدم. چند روزی در یک سوله بزرگ بودم و اسرای زیادی را آنجا آوردند بعد هم من را به سلول انفرادی بردند.

۱۲۰روز در آن انفرادی حمام نکردم و تمام موهایم به هم چسبیده بود و بدنم مجروح بود.

پس از آن به اردوگاه موصل منتقل شدم بعد از گذشت ۲سال به دلیل کاهش خونم پزشکان صلیب سرخ تشخیص دادند به ایران برگردم به همین دلیل نامم بین ۳۷نفر برای مبادله قرار گرفت.

وقتی به ایران آمدیم خانواده از طریق اخبار چهره‌ام را دیدند و به استقبالم آمدند.

در کتاب اولین‌های جنگ نام «خدیجه میرشکار» و همسرش شهید «حبیب شریفی» به عنوان اولین‌های دفاع مقدس به ثبت رسیده  است.

شهربانو

ShahraraNews

شهید همت:

شهید همت:

سعی کن کسی که تو را می‌بیند، آرزو کند مثل تو باشد.

از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند.

از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد.

از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند.

از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد.

از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد.

"بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند"