هیچ چیز لذت بخش‌تر از

http://s8.picofile.com/file/8320070134/%D9%87%DB%8C%DA%86_%DA%86%DB%8C%D8%B21.jpg

هیچ چیز لذت بخش‌تر از

جنگیدن

برای رسیدن به آرزوهای زندگی نیست!

در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.

یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.

صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!

در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.

مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.

حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!

کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.

جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:

یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،

خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،

به آرامی و خونسردی می گوید:

" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،

من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است

در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.

اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروری داند

باران

حمله وحشیانه اتوبوس_دیوانه به نیروهای انتظامی

http://s9.picofile.com/file/8320069542/%D8%AD%D9%85%D9%84%D9%87_%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C%D8%A7%D9%86%D9%87.jpg

حمله وحشیانه اتوبوس_دیوانه به نیروهای انتظامی

محمدعلی_رجبی

«دکترسلام»:

نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی می بردند.

نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی می بردند. خودشون از پشت ویترین انتخاب می کردند و به فروشنده می گفتند اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کردند که این کفش را دوست دارید یا نه , فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ ﻣﺮﮒ ﻧﺪاﺭﻧﺪ!

عاشق عید بودم . بوی عید را دوست داشتم . بوی شیرینی ها ,بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادربزرگام و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند ...

چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند ؟

چرا آنقدر خاطرمان جمع بود ؟

چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟

چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟

که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها ,خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن ...

از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند.

در فراز و فرود راه ,خیلی ها را از دست می دهی .

ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم ,ساخته شدیم .

ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال , می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد ,عشق هم مرگ ندارد ,بعضی خاطرات هم مرگ ندارد بعضی قلبها و بعضی آدمها ...

روزنوشت

Hamid_Masouminejad

دو خانوم ایرانی در خطوط هوایی آمریکا

http://s9.picofile.com/file/8320069634/%D8%AF%D9%88_%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%85.jpg

دو خانوم ایرانی در خطوط هوایی آمریکا

مهرنوش غفاری سوادکوهی و ماندانا فخری خلبانان ایرانی هستند که در خطوط هوایی آمریکا خلبانی می‌کنند!

حالا اگه تو ایران بودن معلم پرورشی میشدن

moallemshad