عمو_کشکت_رو_بساب
یک روز شیخ بهایی در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد.شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی.پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد:
ادامه قصه را گوش جان بسپارید
برگرفته از کتاب مثلهاومتلها