خودت گفتی وعده در بهار است

http://uupload.ir/files/3rwg_%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%AA.jpg

خودت گفتی وعده در بهار است

بهار آمد دلم در انتظار است

بهار هر کسی عید است و نوروز

بهار عاشقان دیدار یار است ...

اللهم عجل لولیک الفرج

loulemancity

سخـن حکیـمانه از بـزرگان

سخـن حکیـمانه از بـزرگان

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست

حضرت علی علیه‌السلام

هر قدر به طبیعت نزدیک شوی، زندگانی شایسته تری را پیدا می‌کنی.  نیما یوشیج

خداوندا مرا از کسانی قرار دِه که دنیاشان را برای دینشان میفروشند نه دینشان را برای دنیاشان

دکتر علی شریعتی

تمام محبتت را به پای دوستت بریز نه تمام اعتمادت را. (حضرت علی علیه‌السلام

لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند. (

دکتر علی شریعتی

‏ یا صاحب الزمان (عج)

http://uupload.ir/files/u7aq_%DB%8C%D8%A7_%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8_%D8%A7%D9%84%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86_(%D8%B9%D8%AC).jpg

‏ یا صاحب الزمان (عج)

خودت گفتے وعده در بهاراسٺ

بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ

بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز

بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ

اللهم عجل لولیڪ الفرج

زندگی کن

زندگی کن

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش.
من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمی دونم !!!
ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

دیالوگ_های_ماندگار

http://uupload.ir/files/kdtc_%D9%87%D9%85%D9%88%D9%86%D8%AC%D9%88%D8%B1.jpg

دیالوگ_های_ماندگار

همونجور که هرچیز زشتی ممکنه واقعا زشت نباشه و مثل جوجه اردک زشت چیز باارزشی باشه

همونطور هم هرچیز به ظاهر قشنگی ممکنه واقعا باارزش نباشه

دنیای شیرین دریا

Tebyan