داستانی کوتاه و خواندنی درباره رمز موفقیت

داستانی کوتاه و خواندنی درباره رمز موفقیت

مردی یک پیله کرم ابریشم پیدا کرد و با خود به خانه برد. یک روز پیله کمی باز شد. مرد ساعت‌ها نشست و پروانه را تماشا کرد. پروانه خیلی تلاش می کرد تا بدن خود را از شکاف ایجاد شده، خارج کند. بعد از مدتی پروانه دست از تلاش کشید و حرکتی نکرد. به نظر می رسید که او تمام سعی خود را کرده است و دیگر قادر به ادامه ی کار نیست.

مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند. او با یک قیچی پیله را باز کرد و پروانه راحت از آن بیرون آمد. اما بدن پروانه متورم بود و بالهایش کوچک و چروکیده بودند. مرد مدتی به پروانه نگاه کرد و انتظار داشت، هر لحظه بالهایش بزرگ شوند و او پرواز کند، اما هیچ یک از این اتفاق‌ها نیفتادند.

در واقع پروانه تا آخر عمرش همان طور روی شکم خود می خزید و بدن متورم و بال‌های چروکیده اش را به این طرف و آن طرف می کشید

مرد با نیت خیر این کار را انجام داده بود و نمی دانست چرا عاقبت آن چنین شد؟

پیله ی کرم ابریشم محکم بود و سعی و تلاش پروانه برای خروج از آن شکاف باریک، قانون طبیعت بود. برای آنکه آب اضافی از بدن پروانه خارج شود و او موفق به رهایی از پیله گردد.

گاهی تلاش کردن برای زندگی لازم و مفید است. اگر قرار بود بدون هیچ مانع و مشکلی زندگی را سپری کنیم، ناتوان می شدیم و آن چنان که باید، قوی نمی شدیم و هرگز قادر به پرواز نبودیم

چهارطبقه پایین خیابان

http://s8.picofile.com/file/8279526450/%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%B7%D8%A8%D9%82%D9%87_%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%86_%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D9%86.jpg

چهارطبقه پایین خیابان که در ورودی بست پایین خیابان یا نواب صفوی قرار داشت و در توسعه حرم در قبل از انقلاب تخریب شد.

چهارباغ

شهرآرا نیوز:

علت تاخیر در واریز حقوق از زبان مدیرکل برنامه و بودجه وزارت آموزش و پرورش:

علت تاخیر در واریز حقوق از زبان مدیرکل برنامه و بودجه وزارت آموزش و پرورش:

پرداخت حقوق در اختیار خزانه است و منتظر تخصیص بودجه از سوی خزانه هستیم.

پاداش پایان خدمت بازنشستگان سال 94 تا بدین لحظه در شهرستان‌های تهران، استان همدان و چند استان دیگر واریز شده و مابقی استان‌ها مشغول فعالیت برای واریز پاداش پایان خدمت هستند.

همچنین عملیات مربوط به پرداخت برخی معوقات معلمان از جمله حق التدریسی‌ها نیز در حال انجام است و تا شنبه واریز می‌شود./ایسنا

بجوی او را اگر جویی خدا را

http://s9.picofile.com/file/8279524884/%D8%A8%D8%AC%D9%88%DB%8C_%D8%A7%D9%88_%D8%B1%D8%A7_%D8%A7%DA%AF%D8%B1_%D8%AC%D9%88%DB%8C%DB%8C_%D8%AE%D8%AF%D8%A7_%D8%B1%D8%A7.jpg

بجوی او را اگر جویی خدا را

که رنگ و بوی گل از گل جدا نیست

به درگاهش برآور دست حاجت

نباشد حاجتی کاین جا روا نیست

نسترن قدرتی

محمد زائرنیا

یک داستان واقعی:

یک داستان واقعی:

خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.

منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.» 

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»

منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.

خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»

خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه....  نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»

 رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»

شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد: