داستان کوتاه پندآموز

بهش گفت: مادر! یه بیماری داری، باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان...

مادر گفت:چه بیماریی؟

گفت: آلزایمر...

گفت: چی هست؟

گفت: یعنی همه چیو فراموش میکنی.

گفت: انگار خودتم همین بیماریو داری!!

گفت: چطور؟

گفت: انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی و

پسر رفت توی فکر...

برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش...

مادر گفت: برای چی؟

گفت:به خاطر کاری که میخواستم بکنم...

مادر گفت: "ولی من که چیزی یادم نمیاد... "

سلامتی همه مادرانی که جوونیشون رو به پای ما گذاشتن و ما زندگیمون رو مدیونشونیم.

مادرهایی هم که دیگه تو جمع ما نیستن روحشون شاد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.