داستانک شایدواقعی

یک روز یه مردی که خسته شده بود از کار زیاد.

عصبی میشه و میگه خدایا چرا زنها بخوابن ، ما مثل خر کارکنیم ...!!

بیا خوبی کن در حق ما و من بشم زن و زنم بشه مرد...!

خلاصه میگذره و یه روز مرده از خواب بیدار میشه میبینه زن شده و زنشم مرد شده!!

قند تو دلش آب میشه و به زنه میگه: تو برو سرکار ،کارهای خونه بامن ...

از اون به بعد مَرده بچه میبرده مدرسه، شبا تاصب بچه داری ونخوابی ، ظرف میشسته، غذا می پخته، لباس اتو میکرده، دستشویی و حموم رو میشسته ،نمی تونسته هرجا ک دلش میخاد بره  ......خلاصه..

میگه : خدایا غلط کردم میخوام همون مرد باشم، زن بودن خیلی سختره...!

شب میخوابه و صبح بیدار میشه میبینه هنوز زنه ؛ میگه :خدایا من که گفتم غلط کردم چرا هنوز زن هستم...؟؟؟

ندا آمد:حرف نزن ... باید 9 ماه صبر کنی،حامله ای..حامله!!

حقش بود , اخی دلم خنک شد

مهرداد باقری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.