(به مناسبت اوّل شهریور،روز پزشک!)
در مطبّت آمدم رنجور و بیمار ای طبیب
دارویی تجویز کن بهر منِ زار ای طبیب
شب همهشب ماندهام ازغصّه بیدار ای طبیب
قوّۀ بیناییام افتاده از کار ای طبیب
روز روشن گشته بهر من شب تار ای طبیب
عینکم گم گشت چون افتاد از روی دماغ
حالیا از جُستنش یکدم نمی یابم فراغ
بعد از این دیگر از او هرگز نمی گیرم سراغ
چون نمیبینم چراغ آخر چه بینم با چراغ؟
بحثعینک منتفی شد!دست بردار ای طبیب
روزنامه خواندن من گشته ضایع از اساس
وقتِخواندن میکنم دائم بهچشمم التماس
«حرف»ها قاطی،«رقم»ها جملگی باهم مُماس
ناتوانم در شمارِ صفرهای اختلاس!
زحمتی گر نیست جای من تو بشمار ای طبیب
در نگاهم گاه قاطی میشود تریاق و زهر
سخت درهم میشود مرزِ میانِ لطف و قهر
گرچه کس نادیدنی چونمن نمی بیند بهدهر
عاجزم از دیدن اجناس ارزان توی شهر
مرغ ارزان را نمی بینم به بازار ای طبیب
گوئیا دیگر نمانده در دو چشم بنده نور
چونکه کارایی نمیبینم در ارباب امور
مثلایشان پیشپای خویش را بینم به زور
گر علاجم نیست کاری کن شوم یکباره کور
کان مرا بهتر بُوَد زین رنج، صدبار ای طبیب
بوالفضول_الشعرا
bolfozool