ورگ............ (/vərg/)
واژهای گیلکیست، به معنی گرگ. همان حیوان وحشی و دوستنداشتنی!
ورگ واژهای کهن و مشترک میان بسیاری زبانهای هندواروپاییست.
ریشهاش در نیای زبانهای هندواروپایی و به صورت /wer-/ است؛
یک پله پایینتر و در نیای زبان ژرمنی wargaz و به معنی یاغی و چموش بوده،
و کمی بعدتر در زیرشاخههای زبان ژرمنی همچون انگلیسی باستان (wearh یا wearg یا werg)،
انگلیسی میانه (wari یا weri)، ساکسون باستان (warg یا warag،
نام یک گرگ دشمن و وحشی در یک قصهی اسطورهای)، هلندی باستان (warg)،
هلندی میانه (werch یا warch)، هلندی (warg)، آلمانی بالای باستان (warg)،
آلمانی بالای میانه (warc)، اسکاندیناوی باستان (vargr)، ایسلندی (vargur)،
زبان مردم جزایر فارو (vargur)، سوئدی (varg)، دانمارکی (varg)، انگلیسی (warg)، فنلاندی (varas)، استؤنیایی (varas)
و نیز در افسانههای اسکاندیناوی از خودش ردپا به جا گذاشته و حتا به کلمهی هیرکانی هم رسیده و در زبان گیلکی با تلفظ /vərg/ به دست ما رسیده: گرگ، جانوری وحشی و در عین حال اجتماعی.
پیشنهاد انتقادتان را ارسال کنید.
مطالبتان را برای ما ارسال کنید تا بنام خودتان انتشار داد شود.
به زبان زیبای گیلکی حرف بزنید و به آن افتخار کنید.
ﺭﻭﺯﻯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺍﻟﻠﻪ .
ﺍﺣﺴﻦ ﺍﻟﺨﺎﻟﻘﻴﻦ ﻣﺮﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎ ﺁﻓﺮﻳﺪﻯ
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ : ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﻴﺴﺖ
ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﺍﻯ شمالی ﺭﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺪﻳﺪﻯ !!!
درجات مختلف بهشت
طبقه اول:
شمالیهای اصیل
طبقه دوم :
اونای که با شمالی ها ازدواج میکنن
طبقه سوم:
اونایی که شمالی اصیل نیستن
اما شمال بدنیا اومدن و زندگی کردن
طبقه چهارم:
کسایی که فقط تو شمال بدنیا اومدن و شناسنامه تو شمال گرفتن
طبقه پنجم:
کسایی که شمال بدنیا اومدن
اما شناسنامه یه جا دیگه گرفتن
طبقه ششم:
کسایی که یه جا دیگه بدنیا اومدن اما شناسنامه شمالی گرفتن
طبقه هفتم:
کسایی که یه دوست شمالی دارن
طبقه هشتم:
کسایی که یه بار رفتن شمال
طبقه نهم:
کسایی که میخواستن برن شما اما نتونستن
طبقه دهم:
کسایی که شمال رو شنیدن
طبقه یازدهم:
کسایی که از شنیدن نام شمال و شمالی بی نصیب بودن اما به خاطر کَرَم مردمان شمال میان بهشت
طبقه دوازدهم:
اونایی که با شمالیها آشنا نیستن ولی تو حسرت آشناییشونن
هرشخصی برای هرجایی غیر از شمالی ها کپی برداری کنه و سوء استفاده کنه مدیون همه ی شمالیهاست کپى و تغییر نام بغیر از (شمالی)پیگرد قانونى دارد.
یه شعر خیلی فوق العاده از آقای پور عباس که واقعا حیفه اگه نخونید البته من کلیپشودارم............
صدای ناز می آید.
صدای کودک پرواز می آید.
صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.
معلم در کلاس درس حاضر شد.
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.
همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.
معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.
معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟
کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.
بزن یک صفحه از این زندگانی را.
ورق ها یک به یک رو شد.
معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛
عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛
ندارد فرق این بابا و آن بابا؛
بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا
اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"
اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"
تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،
یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛
سوال از درس بابا داشت.
نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.
فقط نا داشت...
به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.
سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.
صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.
صدای شیر ها از بیشه می آید.
معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟
بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟
معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.
معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.
معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟
پسر با گریه گفت این درس رنگین است.
دو تا بابا، یکی بابا؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟
ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟
چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟
تو میگویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟
ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.
به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.
چو گوهر روی دفتر ریخت.
معلم روی دفتر عشق را می ریخت.
و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.
بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.
پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،
یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...
و خواند آن روز، "خدا بابا"
تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا