کلمات گیلکی :


کلمات گیلکی :

سری اول

 

کولوبیج (ماهی تابه)

گمج(نوعی ظرف طبخ غذا)

نمکار (وسیله‌ای آسیاب کردن)

چوپاره ( وسیله سرند برنج)

تور (دیوونه)

گاچه (طویله)

لافند (طناب)

تنکه (شلوارک)‌

هلاوچین (تاب)

تلمبار (محل نگهداری کاه)

شهال (شغال)‌

آولاکو (‌لاک‌پشت)‌

تله (‌خروس)‌

کرک (‌مرغ)‌

 

این حکایت را یادتان باشد

ﯾﻪ ﺷﺐ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ، ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ با ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺍﻟﮑﺘﺮﯾﮑﯽ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻣﯿﺸﻦ.…

ﻧﻮﺑﺖِ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﺭﺷﺘﻪ ی ﺧﺪﺍﺷﻨﺎﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺁﺩﻡ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ مجاﺯﺍﺕ ﺑﺸﻪ ...!!ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ، ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ نمی افته ..!ﺑﻪ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﯿﺶ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ …!

ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻡ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﺧﻮﻧﺪم.ﺑﻪ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﻔﺘﻪ!.…ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﻔﺘﻪ .…!ﺑﻪ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ .…!

ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﺭﺷﺘﻪﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﺑﺮﻕ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﻢتا ﻭﻗﺘﯽ که ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﺎﺑﻞ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻭﺻﻞ ﻧﺒﺎﺷﻦ، ﻫﯿﭻ ﺑﺮﻗﯽ به صندلی ﻭﺻﻞ ﻧﻤﯿﺸﻪ!ﺧﻮﺏ، ﺑﻘﯿﻪ ی ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﺸﺨﺼﻪ...ﻣﺴﻮﻭﻟﯿﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺭﻭﻣﯿﻔﻬﻤﻦ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻓﺮﺩ ﻣﯿﺸﻦ!!

.….................

ﻧﺘﯿﺠﻪ ی ﺍﺧﻼﻗﯽ :

۱.  ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ کنید.

۲. وقتی بیشتر از بقیه بفهمید، محکوم به نابودی هستید.

این حکایت را یادتان باشد

پدرام ازلولمان

ما هر لحظه در حال شستشوی مغـــزی!

 

ما هر لحظه در حال شستشوی مغـــزی!

بسیاری از شما آنقدر با خودتان حرف زدید و آخر کار به این نتیجه رسیدید که وااااای چقدر اون شخص بده و واااای چقدر شما خوبید !

در حالی که حقیقت موضوع این است که شما دیونه ی خل و چلی بیش نیستید  که دست به روانشویی خود زده اید!

ما انسانها توانایی شستشوی مغزی خودمان را داریم و به راحتی می توانیم خود را گول بزنیم زیرا سیستم مغز ما اینطور تکامل یافته

بزرگترین دشمن ما و بزرگترین کسی که ما را گول می زند خود ماییم و دادگاه درونی خطرناک ترین دادگاه است

بنابراین شما حق ندارید درباره ی کار بد خود یا دیگران با خودتون صحبت کنید که دلیل آن مشخص است

پدرام ازلولمان

 

"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند.

پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛

هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!

 

و این یعنی عشق...

 

"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"

پدرام ازلولمان

حکایت شتر، گاو و قوچ و یک دسته علف

حکایت شتر، گاو و قوچ و یک دسته علف

 

شتری با گاو و قوچی در راهی می رفتند. یک دسته علف شیرین و خوشمزه پیش راه آنها پیدا شد. قوچ گفت: این علف کم است. اگر آن را بین خود قسمت کنیم هیچ کدام سیر نمی شویم. بهتر است که توافق کنیم هرکس که عمر بیشتری دارد او علف را بخورد. زیرا احترام بزرگان واجب است. حالا هرکدام تاریخ زندگی خود را می گوییم هرکس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع کرد و گفت: من با قوچی که حضرت ابراهیم بجای حضرت اسماعیل در مکه قربانی کرد در یک چراگاه بودم!گاو گفت: اما من از تو پیرترم، چون من جفت گاوی هستم که حضرت آدم زمین را با آنها شخم می زد.

شتر که به دروغ های شاخدار این دو دوست خود گوش می داد، بدون سر و صدا سرش را پایین آورد و دسته علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع کرد به خوردن. دوستانش اعتراض کردند. او پس از اینکه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم. از پیکر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمی فهمید که من از شما بزرگترم. هر خردمندی این را می فهمد. اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائه اسناد و مدارک تاریخی نیست.

مثنوی معنوی