داستان های واقعی
تعجب صلیب سرخی ها
صلیب سرخی ها که برای بازدید اردوگاه آمدند
اوضاع مقدارکی خوب شد
گفتند:اگرچیزی میخواهیدبرایتان بیاوریم
قرآن ومفاتیح خواستیم امافقط قرآن آوردند
مثل عزیزی که سالها از آن دوربودیم
دست به دست می گشت
بچه ها آن را می بوییدند ومی بوسیدند
وبه چشم می کشیدند
صلیب سرخی ها تعجب کرده بودند
پرسیدندمگرتوی این کتاب چه نوشته؟
بعدهم دوربین آوردن تا عکس فوری بگیرند
وبرای خانواده ها ارسال کنند
سربازهای عراقی می گفتند کنارگل هاعکس بیاندازید
تابگویند وضع ماخوب است
اماقبول نکردیم آنقدرلاغروضعیف شده بودیم
که مادرم بعداز دیدن عکس من فکرکرده بود
که فک من تیرخورده وناقص شده؟!
برداشتی از(دورهای بسته)به روایت فاطمه ناهیدی