چگونه متوجه شدم فقط یک نفر مقید به نماز است
حکایت اول: در سال ۱۳۷٠ در حالیکه پست اداری داشتم، به مسئول آموزش گفتم: نمی خوام از تدریس عقب بمونم، دوست دارم یک روز بجای کار در اداره تدریس کنم، چون همکارم در دفتر هست مشکلی ایجاد نخواهد شد.
اتفاقا چند روز بعد دبیر ریاضی آموزشگاهی به مرخصی زایمان رفته بود و برای بنده ابلاغ نوشتند
رفتم مدرسه چند هفته تدریس کردم، تعداد ۳۵ نفر دختر بودند، یک روز زنگ آخر گفتم: بچه ها! من انگشتری در دست دارم، اگه کسی عمیق به انگشتر نگاه کنه، اگه اهل واجبات باشه عمرش هر چه باشه حداقل بیست سال بیشتر خواهد شد، اما اگه اهل واجبات نباشه یا سهل انگار باشه حداقل بیست سال از عمر طبیعی او کاسته خواهد شد، حالا هر کس دوست داره، من انگشتری را روی میز میذارم، شما تک تک بیاین چند ثانیه به آن زل بزنین.
در کلاس ولوله افتاد و پچ پچ آغار شد، در نهایت فقط یک نفر حاضر شد بیاد و انگشتر را مشاهده کنه.
خلاصه به آن دانش آموز یک کتاب هدیه دادم و تشویقش کردم.
بعد گفتم: بچه ها! در این کلاس کسی غیر مسلمان داریم، مثلا مسیحی یا زرتشتی و...؟
همه گفتند: خیر ما مسلمانیم.
گفتم: شما چگونه مسلمانی هستید که از کتاب خدا پیروی نمی کنید و شبانه روز فقط ۱۷ رکعت نماز که میشه جمعا در حدود بیست دقیقه خوند، سهل انگاری می کنین و امر خدا و رسولش را اطاعت نمی کنین؟!.
از همه بدتر حکم خدا و سفارش پیامبر خود را قبول نمی کنین، اما حرف من معلم ریاضی را قبول کردین؟! مگه میشه با نگاه کردن به سنگ عمر کسی اضافه یا کم بشه؟!!.
همه بچه ها گفتند: عجب فریبی خوردیم، یکی گفت شک کرده بودما، ولی فکر نمی کردم دبیری که مقدسی است به ما کلک بزنه
پیاز گندیده چون کینه است
حکایت دوم: روزی حکیمی به شاگردانش گفت: فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.
روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.
حکیم پاسخ زیبایی داد: این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید، این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد» م مقدسی»