#یک_دقیقه_مطالعه
کتابی را در دست داشت و غرق خواندن آن بود.
پیش رفتم به او سلام کردم و پرسیدم:
«چه میخوانی»؟
از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و پاسخ سلامم را داد و افزود: «کتاب قبسات را میخوانم. در این کتاب در شرح زندگانی مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی چند حکایت زیبا وجود دارد...»
گفتم: «میتوانی یکی دو تا از آنها را برایم تعریف کنی؟»
پاسخ داد:
- آری! دو حکایت را از زبان ایشان برایت نقل میکنم هنگامی که در نجف اشرف به تحصیل علوم دینی و فقه
اهل بیت علیه السلام مشغول بودم،
شوق دیدار حضرت مهدی را که خداوند او را به ظهور، فرمان دهد، بهخوبی در سینه خویش مییافتم.
از همین روی، عهد کردم که چهل شبِ چهارشنبه، پیاده به مسجد سهله بروم. شاید به این فیض بزرگ دست یابم. شب چهارشنبهٔ سی و پنجم یا سی و ششم، رفتن من به آن مسجد به تأخیر افتاد.
آن شب، هوا ابری و بارانی هم بود. نزدیک مسجد سهله نیز خندقی وجود داشت.
به آن جا که رسیدم، به سبب تاریکیِ بیش از اندازه، ترس و نگرانی سراسر وجودم را فرا گرفت، به ویژه که میدانستم دزدهای زیادی هم در آنجا هستند....
ناگهان صدای پایی را از پشت سرم شنیدم و به خود لرزیدم بیدرنگ به عقب برگشتم چشمم به سیدِ عربی افتاد که لباس محلی بر تن داشت.
او به من نزدیک شد و با زبانی فصیح، سلام کرد و مرا «سید» نامید!
در همان دم، وحشت و اضطراب از وجودم رخت بربست، اما؛...
منتظر قسمت بعدی این پست باشید...
برگی از کتاب امام زمان(عج)، ص۳۷ و ۳۸