از زمانی که بخاطر دارم پدربزرگ اکثر اوقات کلافه بود
روی ایوان چوبی خانه می نشست و دود سیگاری که از میان انگشت های چروکیده اش به هوا برمیخاست، نشان از همان بی حوصلگیِ همیشه داشت.
آن ساعت جیبی که تمام مدت در دستش بود و نگاه بی فروغی که به عقربه های آن خیره میشد، نمی دانم چرا، اما انگار خبر از یک عذاب وجدان درونی میداد.
مادربزرگ هم از پشت پنجره اتاق، به همسرش نگاه میکرد و هرچند لحظه یکبار سری تکان میداد که علتش را نمی دانستم و من تمام این صحنه ها را از درِ نیمه باز اتاقم در آن سوی حیاط قدیمی شاهد بودم!
چندباری قصد کردم علت را جویا شوم؛ اما دلم رضا نمیداد.
چیزی که پدربزرگ را این چنین آشفته و مادربزرگ را آن گونه نگران کرده بود، شاید برای من قابل شرح نباشد!
شاید نخواهند که بدانم و شاید ها و شاید های دیگر...
اما با این حال نمی دانم چرا ذهنم همیشه مشغول آن ساعت جیبی میشد که پدربزرگ هیچ وقت آن را از خود جدا نمیکرد.
زل زدن به صفحه یک ساعت قدیمی چه دلیلی می توانست داشته باشد؟!
سال ها به همین روال گذشت؛
پدر بزرگ آنقدر سیگار کشید تا مُرد...
بعد از مرگش،
مادربزرگ آن ساعت جیبی را بی هیچ حرفی به من داد.
انگار میدانست دلم هنوز درگیر رازیست که سال ها میان او و همسرش باقی ماند.
ماه ها بعد،
وقتی ساعت خراب شد،
آن را به ساعت سازی بردم تا شاید بتوانم یادگار پدربزرگم را برای مدت بیشتری داشته باشم اما...
ساعت ساز عکسی را به من داد که پشت صفحه ساعت مخفی شده بود....
عکسِ دختری که اصلا شبیه جوانی های مادربزرگ نبود!!
و تازه فهمیدم پدر بزرگ چقدر سیگار میکشید.....
#ادمین