سلام
راستش مدتیه دنبال یه قصهام! هر چه لابهلای رمانها! هر چه بین کتابها و کتابخانهها چرخیدم، نبود!
گویا هنوز کسی قصه ما را ننوشته...
راستش دنبال یه آدمی میگردم که پایه داستاننویسی باشه... نظرت چیه خودمون بنویسمش؟
یکی بود یکی نبود... سرد بود، هرجومرج بود، میزدن اونم با گلوله جنگی... هر چی ایستادیم بیشتر زدند، ایستادیم تهدید کردند، ایستادیم ترور کردند، ایستادیم جنگ راه انداختند، ایستادیم تحریم کردند، اما هنوز ایستادیم، همه میدونیم کسانی که مثل من اهل نمایش دادن نیستند هم ایستادن، هشتاد میلیون نفر ایستادن... من میگم هشتاد میلیون قصه داریم که هنوز کسی داستانش را ننوشته... بیا برای چهل و سومین سال قصه خودمون را اینطور بنویسیم:
به نام خداوند بخشنده مهربان... فکر میکردن نمیایم! اما اومدیم
گرانمایه دوست من... این قصه را اون ها تعریف نمیکنند، من و تو باید روایتش کنیم. جمعه که میای، به این فکر کن که امسال قصهمون را چه طور بنویسیم.
مرصاد