نجومیخوار
مینویسم از نجومیهایمان
معنی تدبیر را دریاب از آن
این نجومی که ریالش شد دلار
برده پول مردم مسکینِ زار
میبرد در روشنای روزها
چرک پنهان گشته در دستان ما
روزگاری سجده بر سجاده داشت
بر ریا پیوند جان و دل گذاشت
اینک از بس مال ما را برده است
رفته آن ور، غر زده می خورده است
هر نجومی صاحب املاک شد
آسمانش مشتی از این خاک شد
گر نجومی نیست در اندیشهاش
با ستاره دم زدن شد پیشهاش
از نجوم و طب گذشته کار او
هر نجومی طالب دیدار او
دولت فقرش چنین اثبات شد
شاه از رنگ رخ او مات شد
آسمان را هی نجومی میبرد
بهر خود آتش ز خورشیدش خرد
با سکوت از نام او یادی کنند
گر فراری گردد او، شادی کنند
در خبر گویند دال و ذال را
تا بپوشانند دزدِ مال را
جار زن تا نام او رسوا شود
اندکی از پول ما پیدا شود
چشم بسته میشمارم تا به هفت
آمد و اموال را دزدید و رفت
اقتصاد ما که حیران گشته است
از حقوقش زار و نالان گشته است
ای نجومی من چرا شاعر شدم
سالها بر کار تو ناظر شدم
گو به شاعر با کمان و سنگ و تیر
از نجومی حق میهن را بگیر
سجاد فرخنژاد