عزرائیل نزد مردی ثروتمند آمد تا جانش را بگیرد.

عزرائیل نزد مردی ثروتمند آمد تا جانش را بگیرد.

مرد، گریه و زاری کرد و مهلت خواست، اما عزرائیل نپذیرفت;

گفت: همه دارایی ام را بگیر و فقط یک روز به من مهلت بده.

باز هم فایده ای نداشت.

مرد گفت: پس فقط به اندازۀ نوشتن یک جمله به من وقت بده.

عزرائیل پذیرفت;

او نوشت:

من خواستم "" #یک_روز"" عمرم را 300 هزار دینار بخرم، اما نشد!!!

شما قدر عمرتان را بدانید، چون نه فروختنی است و نه خریدنی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.