#روایت_اربعین
کربلایتان را از یک نفر بخواهید؛ آن هم مادرش!
برای محرم قرار بود نمایش مذهبی در شهرمان اجرا شود. تست دادم و قبولم کردند. خیلی از بچههای گروه قرار بود بروند کربلا. تا کسی میگفت کربلا اشکم در میآمد…
یکی از بچههای گروه گفت کربلایت را فقط از حضرت فاطمه بخواه!
راستش اولش حرفش را نفهمیدم. گذشت و گذشت تا ایام فاطمیه رسید و نمایشی دیگر داشتیم برای فاطمیه. در آن نمایش من نقشِ فضّه، کنیزِ حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)، را بازی میکردم.
قسمتی از نمایش بود که حضرت زینب کفنها را میشمردند و یکی کم بود…
برای امام حسین کفنی نبود! دلم خیلی شکست، خیلی. همانجا از ته دل گفتم یا فاطمه زهرا! من کربلایم را از شما میخواهم.
چهارماه بعد چشم باز کردم و دیدم شب جمعه است و من وسط بینالحرمین داشتم شعر سلام آقا را در دلم برای امام حسین زمزمه میکردم...
صبا کرمی