داستان کوتاه شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...

داستان کوتاه

شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...

از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:

فردا برای تحویل کفش‌هایت بیا...

با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!

پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.

صاحب کفش فریاد کشید: چی؟!

تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!

پینه دوز با خونسردی جواب داد:

حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمی‌کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می‌آزارد؟!!

"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.