#روایت_اربعین هر کس سهم خودش را دارد

#روایت_اربعین

هر کس سهم خودش را دارد

رسیده بودیم کربلا. هنوز چهار روز به اربعین مانده بود و از درودیوار شهر زائر می‌ریخت. به سمت محل اقامت‌مان رفتیم.

خانه محل اقامت ما با همه ساختمان‌های آن کوچه فرق داشت. وارد که شدیم، سه عکس به دیوار زده بودند که توجه‌مان را جلب می‌کرد. کلیددارمان گفت که عکس‌های کوچک، فرزندانِ شهیدِ عکس بزرگ هستند. دو جوانی که در جنگ ایران و عراق شهید شدند. حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. عراقی‌ها در تمام مسیر ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. حتی مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم.

موقع رفتن به حرم، جمعیت موج می‌زد. هیچ راهی برای رفتن نبود. روی پله‌های باب القبله متوقف شدیم. قبل از سفر مدام شنیده بودم که #اربعین وقت زیارت نیست و یک‌ریز جواب داده بودم که هر کس سهم خودش را دارد و آن شب در چند قدمی آرزوی چندساله، منتظر سهم خودم بودم. مادرم اشاره کرد که برویم و سحر برگردیم.

با ناامیدی برگشتم تا به نیت همه‌جای حرم در را ببوسم و برویم؛ که صدایی شنیدم. از همان بلندی پله‌ها، درست در روبروی ما، چند نفر از خدام با تلاش در بزرگی را باز می‌کردند! شبیه درهای طلاکوب حرم امام رضا(ع). در باز شد. جمعیت زیادی رو به یک سو در تلاطم بودند. انگار یک نفر به رویم آغوش گشوده بود... همان که یک عمر محتاج دیدنش بودم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم..!

روایت #ارسالی: ساجده شاکری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.