حسین پناهی مدتی بود که رفته بود. و نبود که با ما نمایش بزرگ زندگی را با هم بخندیم و گریه کنیم. هنوز بودنش در آنجایی که باید باشد، در پستوی غبار گرفتهی ذهن درگیر روزمرهگی و کار و نان... سینما ! هنوز با او، با شعرهایش، با آن لهجهی گرم و وحشی جنوبیاش، با زلال آیینهی چشمهایش... هنوز با نگاه و مرامش دمخورم.
وقتی از سوی «دارینوش» پیشنهاد شد که در کاستی با صدا و شعر حسین پناهی شعری از حسین را دکلمه کنم ـ برای آنکه بار دیگر با او حرف بزنم ـ پذیرفتم و شعر «سیاه» از مجموعهی «من و نازی» را خواندم.
«خُب آره که خیابونا و بارونا و مَیدونا و آسمونا ارث بابامه...»
آگاهانه به سمت و سوی گنبد نیلی شعرش رفتم. هم ذات را با او یکی کردم و هم لهجه و گویش و نفس را. شعر را خواندم و تا موسمی بیحد، گیج و گم آن شدم. در لابهلای واژه واژهی آن در عالم خیال و زندگی میگشتم و میگردیدم، سرم گیج میخورد از آن همه طنازی کلام و چفت و بست و خیال و رؤیایِ شعرش... شعری از جنس خود حسین.
چقدر نزدیک بود با همهی انسانهایی که عاطفه را شرط اول زندگی میدانستند و چقدر دور از ریا و خودورزی عده ای ناشریف و ناارجمند که با نقاب، روز را شب میکنند و نه من و نه حسین نمیدانم و نمیدانستیم که چه کابوسهایی خفتشان را میگیرد.
#پرویز_پرستویی
#خداحافظ_روزهای_اناری
hoseinpanah