آنای من!

آنای من!

به دستانم نگاه می‌کنم! خالی و خسته!

چقدر کتاب ورق زده‌ام! چقدر نوشته‌ام!

چقدر فکر کرده‌ام! پندارم این بود که ما هنوز

به زندگی نرسیده‌ایم و برای رسیدن به ‌‌آن زندگی موعود ذهنی‌ام،

من و تو مامان و لیلا و سینا،

سوار بر سورتمة زمان به‌پیش می‌رفتیم

و کسی نبود که به ما بگوید:

هی! عمو! زندگی همین است!

همین تلویزیون آر. تی. آی سیاه‌وسفید!

همین میگرن‌های موروثی! همین هارشدن بخاری نفتی!

همین جست‌وخیز و خنده‌های بی‌دلیل!

همین برف‌ها و کلاغ‌ها که لهجة لری داشتند انگار!

#حسین_پناهی

#نامه‌هایی_به_آنا

hoseinpanah

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.