عواطف میان على و زهرا از آن عواطف تاریخى جهان است:

عواطف میان على و زهرا از آن عواطف تاریخى جهان است:

کُنّا کَزَوْجِ حَمامَةٍ فى ایْکَةٍ مُتَنَعِّمَیْنِ بِصُحْبَةٍ وَ شَبابٍ‏ «دیوان منسوب به امیرالمؤمنین، ص 15 » مى ‏گوید: ما مثل یک جفت کبوتر بودیم، از یکدیگر نمى ‏توانستیم جدا بشویم.

دیگر روزگار است، آمد میان ما جدایى انداخت. گاهى على شب تاریک مى ‏رفت کنار قبرستان‏، از دور مى ‏ایستاد با زهراى محبوبش سخن مى ‏گفت، سلام مى ‏کرد، بعد خودش گله مى ‏کرد و بعد گله خودش را از زبان زهرا جواب مى ‏داد:

ما لى وَقَفْتُ عَلَى الْقُبورِ مُسَلِّماً قَبْرَ الْحَبیبِ وَ لَمْ یَرُدَّ جَوابى‏ چرا من ایستاده ‏ام به قبر حبیبم سلام مى ‏کنم و او به من جواب نمى‏دهد؟! ا حَبیبُ ما لَکَ لا تَرُدُّ جَوابَنا محبوب، حبیب! چرا جواب ما را نمى ‏دهى؟ ا نَسیتَ بَعْدى خُلَّةَ الْاحْبابِ؟ آیا چون از پیش ما رفتى دوستى را فراموش کردى؟ دیگر ما در دل تو جایى نداریم؟ بعد خودش جواب مى ‏دهد:

قالَ الْحَبیبُ وَ کَیْفَ لى بِجَوابِکُمْ‏ وَ ا نَا رَهینُ جَنادِلٍ وَ تُرابٍ‏ «الجُنّة العاصمة، ص 358» حبیب به من پاسخ گفت: این چه انتظارى است که از من دارى؟ مگر نمى ‏دانى که من‏ در زیر خروارها خاک محبوس هستم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.