روزای روشن بازم میاد...

روزای روشن بازم میاد...

شاید توی خونه‌ ما هم مهمونی‌ها خیلی باکلاس و رسمی شروع می‌شد. اولش همه خیلی شیک می‌نشستن و دیوان شعر خونده می‌شد...

ولی...

کمی که از مهمونی می‌گذشت، یهو یکی داد میزد که: «کی بود؟... کی دونه پرتقال پرت کرد؟» و معمولا هم نگاه‌ها به اولین کسی که دوخته می‌شد، پدرم یا عموم بود! بقیه هم که انگار منتظر فرمان آتش بودن!

مردو زن و کوچیک و بزرگ توی این کارزار وارد می‌شدند.

البته مهمات در حد هسته‌ پرتقال باقی نمی‌موند و بعدش پوست میوه، خود میوه،و حتی گاهی سبد میوه بود که روی هوا در حرکت بود.شاید باور نکنید ولی من حتی پرتاب قطعات هندونه رو هم دیدم!

تازه این بزرگترامون بودن. شما تصور کنید ما بچه‌ها این وسط چه آتیشی میسوزوندیم!

مثلا یه بار وسط یک درگیری تمام عیار، کلی مهمات جمع کردم و یهو همه چراغها رو خاموش کردم و توی تاریکی شروع کردم به پرتاب به همه جهات! بقیه هم از تاریکی سوء استفاده کردند و محشری به پا شد!

چراغها رو که روشن کردند خونه و قیافه مهمونا دیدنی بودن! /تبیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.