روایت_اربعین
خاطرهای از مخاطبان
اربعین چیز دیگری است...
پارسال بار اولم بود که رفتم به پیادهروی اربعین. فقط و فقط به توصیه آقا پناهیان و بهخاطر ثواب کثیری که دارد. خیلی هم شوق داشتم. کل مسیر را ، از نجف، یک روزه و پیاده رفتم!
در راه آلرژیام تشدید شد. حالم خیلی بد شد. بعدش هم پاهایم تاول زد. چندین کیلومتر را لنگ لنگ میرفتم...
بدترین قسمت این بود که چون آدرس اسکان را از کاروان پرسیده بودم، از بچهها جلو افتادم و عملا گم شده بودم...
وقتی رسیدم کربلا، دیگر نتوانستم موکب محل قرار را پیدا کنم. غریب غریب بودم. گلویم داشت میسوخت، آب پیدا نمیشد، سرم درد داشت، پاهایم را دیگر نمیتوانستم نگه دارم.
آنجا داد زدم، آقا میدانم نباید میآمدم، اینجا مال آدم حسابیهاست و...
خلاصه کلی ناشکری کردم...
یکدفعه دیدم آقایی دارد به فارسی به همه آدرس میدهد. آب هم آنجا هست. اتفاقا یکی از هم موکبیها هم رسید که با هم رفتیم سمت موکب.
کربلا خیلی سخت گذاشت. چون به شدت مریض شدم ولی نمیدانم چه بود در این سفر که از اولش در مرز زجر کشیدیم تا آخرش...
بین شلوغی جمعیت و فشار و؛ ولی هنوز دل تو دلم نیست برای اربعین
عجیب دلم تنگ شد برای حرم. از همان روزی که آمدم تهران
اصلا واقعاً اربعین چیز دیگری است...
روایت #ارسالی از: یوسف کشاورزیان
ArbaeenIR