یڪ_داستان_یڪ_پند

یڪ_داستان_یڪ_پند

عضدالدوله درد شڪم گرفت٬ اطبا آوردند ولی علاج نشد. به شیخ خرقانی متوسل شد.

عضدالدوله بسیار فرد متڪبری بود.

شیخ امر ڪرد نعلِ اسبی را داغ ڪردند و در شکم او گذاشتند و مدتی چرڪ و خون ریخت تا درد او علاج شد.

عضدالدوله بهبود یافت و خواست با هدیه‌ای از شیخ تشڪر ڪند.

شیخ گفت: دیگر تڪبر نکن! اڪنون به ڪمڪ نعل اسبی زنده‌ای و ارزش تو نزد خدا از نعل اسب ڪمتر است. اگر تو نبودی نعل اسب بود ولی اگر نعل اسب نبود تو نبودی و مرده بودی.

بدان ڪه تڪبر از آن خداست.

karballa_ir

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.