از آن زمان که شنیدم حسین چطور خودش را تا نزدیک پیکر عباسش کشانده و چطور کمرشکسته، برگشته،...

از آن زمان که شنیدم حسین چطور خودش را تا نزدیک پیکر عباسش کشانده و چطور کمرشکسته، برگشته، فهمیدم شما به سیصد و سیزده نفر نیاز ندارید؛ شما یک عباس می‌خواهید که دلتان نه به قوّت بازویش، که به استحکام دلش گرم باشد.

یک عباس که بدانید اگر تمام دنیا مقابلتان باشد، عباستان پشت سر است. یک عباس که افتخار کند به برادریش، به یاریش، به جان نثاریش. که وقتی ببینیدش بگویید طوبی لک!

عباسی که با وجودش، به سیصد و اندی نفر که هیچ، به سیصد و اندی هزار نفر هم بی‌نیاز باشید. که وقتی به صورتش، به قد و قامتش، به دستِ ادبِ روی سینه‌اش می‌نگرید؛ لبخند بزنید حتی در میان معرکه‌ی مصیبت و اندوه.

شما کسی را خواهانید که همچون عباس، علمدارتان باشد. سر و دست و چشم و جان بدهد اما علمتان را زمین نگذارد. قدم از قدم شما جلوتر نگذارد، حتی آب را هم پیش از شما ننوشد. کفیل غم نگاهتان و شادی دلتان باشد. از ابتدا باشد و تا انتهای دنیا هم دست از دامنتان ندارد. ساقیِ جان‌ و دلِ تشنه و منتظرتان شود.

شما منتظر عباس‌ها هستید و ما در تقلای عباس شدن...

karballa_ir

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.