دل‌نوشته‌ی_بغض_آلود_من

دل‌نوشته‌ی_بغض_آلود_من

ساعت‌هاست هرچه فکر می‌کنم؛ به نتیجه‌ای نرسیدم و نمی‌توانم خود را قانع کنم.

۴۳سال است خداوند بزرگ بر من منّت نهاد و از آغازین روزی‌که که دنیا مرا در آغوش گرفت، بر این زمین پُر بلا و در زمانه‌ی به درد مبتلا با وجود علل ِ تشکیل فساد در هر قدرتی [زور، تزویر، زر و طلا] تا کنون نفسم پایین و بالا می‌رود.

در این چند ساعت خیلی فکر کرده‌ام. واقعاً یادم نمی‌آید که آزارم به کسی رسیده باشد و کسی را رنجانده باشم. [البته پدر و مادر جانم، زندگی خصوصی، خانواده و بستگانم - دختر عزیز دُردانه‌ام ... را جدا می‌کنم که خیلی خیلی به آن‌ها بدهکارم و بارها آن‌ها را آزرده‌ام، به معلم عزیز و مهربانم آقارضا صالح جلالی، استاد و مـُرادم؛ با تمام وجود اعتراف می‌کنم بدهکارم و در برابر همه‌ی بزرگی‌اش خاضعانه سر فرود می‌آورم و تا زنده‌ام ستایشگر بزرگواری‌اش خواهم بود، چون؛ راه ِ آزادی‌ام آموخت و در دلم نور معرفت و روشنگری افروخت، آموخت؛ در مسیر رسیدن به مرام و مسلک و آئین ِ انسانیت "انسان‌بودن و انسان‌ماندن" باید که سوخت.]

همیشه سعی کرده‌ام؛ آزاده باشم، آزاده زندگی کنم، تا آزاده بمیرم. همیشه آزاده زیسته‌ام، و مسیر آزادگی و راه آزادگان جهان؛ تنها راهی بود که در آن قدم نهاده و طی طریق نموده‌ام.

آزادگی برای من مرزی ندارد، و بسته و محدود نیست.

با این‌که یک شیعه سرسخت و تعصبی هستم باید عرض کنم، آزادگی در نگاه بنده؛ بسته به دین و مذهب و مرام و رنگ ِ  پوست و زبان و لهجه و تبار و نژاد و مسلک و آئین نیست.

آزادگی چیزی باید فراتر از این تفکیک‌ها باشد - آزاده آن است؛ که عدالت را برای یک‌یک انسان‌های روی زمین به صورت برابر، بدون تفکیک آن‌ها با معیارهای متعدد بخواهد.

همواره این‌گونه بوده‌ام و خواهم ماند، و قلباً و شدیداً به آن اعتقاد دارم، و بارها کوتاه و گاهی رسا آن را بیان کرده‌ام. و در راه آرمان، هدف و مرام و عقیده‌ام؛ به‌سختی چوب خورده و زندگی‌ام را نابود کرده‌ام. هرچند شاید به ثمر رسیدن چُنین عدالتی دشوار باشد !!

عاشقانه وطنم را دوست دارم، با اندوه‌اش اندوهگینم و با شادی‌اش شاد. هرچند مدّت‌هاست شادی هم‌وطنان

خود را ندیده‌ام و لبخند بر لب ایران ِ ما نیست.

عاشق هم‌میهنانم هستم، نفر به نفر شان را دوست دارم، چه هم‌فکر من باشند و چه مخالف افکار و عقایدم.

عاشق ِ ایرانم و، نقـطه‌نقـطه‌ی ِ این خاک

دل‌داده‌‌ی ِ گیلان - این؛ دیـار ِ سبـز و پاک

دل‌سـوخته‌ی ِ آستانه‌ام؛ شهر ِ مهربانی‌ها

پیـله ڪـوچان - دل‌سوخته و سینه چاک

آستانه_اشرفیه

بگذریم، همیشه خوشبینانه نگریستم، شاید خجالت می‌کشیدند در چشمم نگاه کنند و حرف‌شان را بزنند و یا به فحشم بکشند. این‌طور با من صحبت کردند !!

شاید همین بوده‌است ... بگذریم.

عاشقانه هم‌شهریانم را دوست دارم و یکایک‌شان برای من عزیز و بزرگ هستند و در میزان این دوست‌داشتن، به خداوندی خدا حتّی سر سوزنی تفاوت افکار و یا یکی بودن نظر و عقیده اثری نداشته است. این را خیلی از بزرگواران و دلسوزان شهرم می‌توانند شهادت دهند.

هرگز به کسی بی‌احترامی نکرده‌ام - زن و مرد، کوچک و بزرگ، خـُرد و کلان، راست و چپ، مذهبی و غیرمذهبی، مسجدی و غیرمسجدی - برای من ِ کوچک هرگز فرقی نمی‌کرد و در برابرشان متواضع بوده‌ام و همیشه خواهم بود.

همواره تلاش کردم که غرور به زمینم نکوبد و باعث زوالم نشود. این حرف‌های صادقانه‌ی دلم بود، که برای‌تان عنوان نمودم. حتّی کلمه‌ای از آن را از سر ِ غرور نگفته‌ام. این‌ها را بیان کردم که درباره‌ای موضوعی که امروز برایم پیش آمده و در آغاز دل‌نوشته‌ام گفتم که؛ "هرچه فکر می‌کنم - به نتیجه‌ای نمی‌رسم" برای‌تان بگویم.

امروز غروب وقتی سوار ماشینم می‌شدم متوجه پنچر بودن لاستیک ماشینم شدم، آن‌هم نه یک لاستیک، بلکه سه تا از لاستیک‌های ماشینم. حالا بماند که با چه عذابی [کندن و بستن لاستیک‌ها، جابجایی آن‌ها برای رفع پنچری و ...] وضعیت ماشین را سر و سامان دادم، این‌ها یک طرف - همان‌طور در عکسی که گرفته‌ام مشاهده می‌کنید از هرسه لاستیک تکه‌های شکسته‌ی چاقو بیرون آوردند.

وقتی می‌گویم که نمی‌توانم خودم را قانع کنم این است که؛ واقعاً غیر ممکن است که سه لاستیک یک ماشین در یک زمان و هر سه هم با تکه‌های چاقو پنچر شوند. دوستانی که شاهد موضوع بودند، بر این عقیده‌اند بدون شک توسط شخص و یا اشخاصی این کار صورت گرفته‌است. جالب آن‌که؛ به همان چاقو زدن قانع نبودند و بعد ِ فرو رفتن چاقو، به گونه‌ای چاقو را شکستند تا قسمت فلزی آن در تایر ماشین باقی بماند.

دلم خیلی شکست. هرگز خودم را این‌قدر رنجور و غمگین و مستأصل ندیده بودم.

از دست خودم کفری‌ام. چه خطایی کرده‌ام که توانسته شخصی را این‌قدر ناراحت و عصبانی کند، تا واکنشی چُنین را از خود نشان دهد؟

چه اشتباهی از من سر زده است؟ "من"ی که هرگز جز خیر برای شهرم و به غیر از سربلندی برای مردم شهرم نخواسته‌ام و نخواهم خواست.

"من"ی که شرط زنده بودن و نفس کشیدنم؛ زنده ماندن و عظمت این شهر است.

ولی ... این جواب نقد و اعتراض نیست. من که لال نمی‌شوم، هرگز سکوت نخواهم کرد. اگر حتّی بهای آن خیلی سنگین‌تر از این‌ها باشد. بالاتر از سیاهی مگر رنگی داریم؟ حتّی اگر تاوانش؛ گرفتن این جان پر درد و خسته باشد. که سال‌هاست زنده نیستم و سعی می‌کنم مانند زنده‌ها روزها را سپری کنم، تا زمان مقرر شده‌ی مرگم فرا رسد.

بازهم - هزاران بار دیگر هم - جایی کوتاهی و کجی ببینم، تزویر و زور و زراندوزی مشاهده کنم، حرکتی که در آن مردم متضرر شوند - فریاد می‌زنم و روبروی منفعت‌طلبان، مصلحت‌گرایان و عافیت‌اندیشان می‌ایستم حتّی بخواهند از اقتدار گرایان باشند. از دست ما که چیزی بر نمی‌آید، تنها همین اعتراض مدنی، نقد و گفتمان می‌ماند، که هرگز نمی‌توانید این را سلب کنید. من ... لال نمی‌مانم.

بنشینید و با خود بیاندیشید که واقعاً سال‌هاست با این واکنش‌ها و حرکت‌ها به نتیجه‌ای رسیده‌اید؟ هرگز فکر کرده‌اید؛ نه تنها هیچ نتیجه‌ی مثبتی نداشته، کار را سخت و دشوارتر هم نموده‌اید؟

این هم می‌گذرد، فراموش می‌شود و چیزی که می‌ماند؛ رفاقت‌ها و هم‌بستگی‌هاست برای رسیدن به یک شهر آرمانی - آباد - بدون تنش و آزاد در نقد کردن کاستی‌ها و کجی‌ها و مشکلات و بیان عقیده و نظر.

امیدوارم که این‌چُنین باشد.

و امّا حرف آخر؛

به هر دین و مذهب و عقیده و مرام و مسلک و آئینی که هستید، یا به فرموده‌ی مولایم اباعبدالله الحسین(ع)، حتّی اگر دین هم ندارید، لااقل کمی ... فقط و فقط کمی آزاده باشید.

جواب منطق و نقد و گفتمان و عقیده؛ این نیست که شما می‌کنید.

خداوند همه‌ی ما را به راه راست، که همانا راه تمام آزادگان عالم است - هدایت فرماید.

آمین / یا رب العالمین

حسن_جهانچی

قطره‌ی ِ بسیار بسیار کوچکی از دریای پرعظمت مردم صبور، نجیب، شریف، بزرگ و دردمند ایران.

۲۹ دی‌ماه ۱۳۹۸ نود و هشت

ساعت ۲۳ شب

یا علی مدد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.