امروز آخر نماز یه خانمی که کنار هم نماز خوندیم و خطبه گوش دادیم و قدری هم صحبت کردیم، بهم گفتن خیلی التماس دعا دارم.

امروز آخر نماز یه خانمی که کنار هم نماز خوندیم و خطبه گوش دادیم و قدری هم صحبت کردیم، بهم گفتن خیلی التماس دعا دارم.

بعد گفتن میدونین من آزاد شده ی شهید سلیمانیم!

داشتم حرفشو تو ذهنم حلّاجی می کردم و احتمالات ممکن میومد تو ذهنم که مثلآ شاید تو عراق اسیر داعش بودن سردار نجاتشون دادن و...

که بعد از یک نگاه پر از معنی گفتن:

سردار سلیمانی با من کاری کرد که زیر و رو شدم.

متحوّل شدم.

اومدم تو یه راه دیگه.

دعا کنین تو این راه بمونم(راه اسلام و قرآن)

هدبند بسته بودن پیشونیشون و مشخّص بود نگرانن موهاشون نیاد بیرون.

آهی کشید و دوباره تکرار کرد:

آآآآه!

شما نمی دونین سردار با من چه کار کرد!

من یه آدم دیگه بودم.

محبّت سردار بدجوری آوردم به راه...

اینا رو گفت، انگار برام روضه می خوند.

اشک تو چشام حلقه زد و بیش از همیشه سردار رو تحسین کردم..

 به این فکر کردم حالا یکیشون اتّفاقی به پُست من خورد، معلوم نیست سردار سلیمانی با محبّتش چند نفر رو زیر و رو کرده..

بدون_توقف_نوشت

بدون توقف

https://eitaa.com/bedonetavaghoff

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.