حکایت آن برادر پادشاه کی از لفت و لیس ابا داشتی... و باقی قضایا.
آورده اند که در ازمنه قدیم، روستازاده ای به پادشاهی رسید. پس برادر خود را گفت که زین پس جایت پیش من است و نانت در روغن، بریز و بپاش و نگران نباش:
درویش فریدون شد، همکیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد، تا باد چنین بادا
پس برادرش گفت از این درگذر که مرا نان جوین به که زندان اوین. و ترسم مرا از این لطف تو آن رسد که به فریدون رسید. شاه گفت: چگونه بود آن؟ برادر گفت:
آورده اند که در قدیم جوانی بود فریدون نام و برادرش مقامی یافته بود. فریدون شد برادر رئیس و افتاد به لفت و لیس. قضا را قاضی ای در آن شهر بود که با کسی تعارف نداشت و فریدون را گرفت و در هلفدونی انداخت.
شاه گفت: کار قضات همین است لیکن تا کسی خرفت نباشد از گیر و گرفت نترسد. و اگر تو را گرفتند برای تو همان کنم که آن جوان برای دختر وزیر کرد. برادر گفت: چگونه بود آن؟ شاه گفت:
در روزگاران قدیم دختر وزیری با اخلال در امر توزیع دارو در نظام اقتصادی کشور اخلال همی کرد:
دختران وزیر ناقص عقل
بهر پول از پی دوا رفتند
پس چون گرفتندش جوانی دهه هفتادی بیست میلیارد وثیقه برایش گذاشت و بیرونش برد.
برادر گفت: بلی قدما گفته اند زندانی و وثیقه چون کت شلوار و جلیقه اند که هرگز یکی بدون دیگری نتواند بود. لیکن وثیقه موقت است و آخر کار، محکومیت. و ترسم چون محکوم شوم چنان به زندانم افکنند که مهدی هاشمی را افکندند. شاه گفت: چگونه بود آن؟ برادر گفت خیلی پرتی و دانستم مرا از تو آبی گرم نشود. پس رفت صرافی زد و از نوسانات بازار ارز پولهای مشروع قلمبه درآورد.
فرزانه صنیعی
طنزیم| @tanzym_ir