داستان هنده همسر یزید، کنیز حضرت زینب (س)
زن یزید که سالهاى پیش در خانه عبدالله بن جعفر زیر دست حضرت زینب(س) کامل تربیت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جایى خبر ندارد.
یک وقت بر سر زبانها افتاد که جماعتى از اسیران خارجى به شام آمده اند. این زن از یزید درخواست کرد به دیدار آنها برود. یزید گفت شب برو.
چون شب فرا رسید، بوی خوش غذایی که زن شامی با خود آورده بود، کودکان را وادار کرد تا دور او جمع شوند، سینی پر از غذا برای خرابه نشینان... اما هیچ کدام دست به سوی غذا نمیبردند.... خانم ام کلثوم(س) گفتند صدقه بر ما حرام است. زینب(س) بلند شد و به پیشواز زن آمد و فرمود: زن! مگر نمیدانی این گونه صدقات بر ما حرام است؟ برای چه این طعام را آوردهای؟
زن گفت: به خدا قسم این صدقه نیست، بلکه نذر است که بر من اجرای آن لازم است و برای هر اسیر و غریب طعامی به رسم هدیه میبرم.
زن این پا وآن پا کرد و با شرم گفت: من در ایام کودکی در شهر رسول خدا (ص) بودم و به مرضی دچار شدم که طبیبان و پزشکان از معالجه من عاجز شدند. چون پدر و مادرم دوستدار اهل بیت (ص) بودند، مرا برای شفا به خانه امیرالمومنین (ع) بردند و از فاطمه زهرا (س) طلب شفا کردند.
درآن زمان حسین (ع) به خانه آمد. علی (ع) فرمود: ای فرزندم! دست بر سر این دختر بگذار و از خدا شفای او را بخواه! حسین (ع) چنین کرد و از برکت مولایم شفا پیدا کردم. تا کنون هیچ مریضی در من راه نیافته است... گردش روزگار مرا به این سرزمین کشانده است و از مولای خویش دور ماندهام.
نذر کردم هرگاه اسیر یا غریبی را ببینم تا حدی که امکان دارد به او احسان نمایم. برای سلامتی آقایم حسین (ع)، تا شاید بار دیگر به زیارت او نائل شوم و جمال ایشان را دیدار نمایم.
فرمان داد تا تختی در خرابه نصب کردند. بر تخت قرار گرفت و حال رقت بار آن اسیران او را کاملا متأثر گردانید و سؤال کرد: اى زن اسیر، شما از اهل کدام دیارید؟
حضرت زینب(س) فرمود: از اهل مدینه.
آن زن گفت: عرب همهی شهرها را مدینه گوید؛ شما از کدام مدینه هستید؟ فرمود: از مدینه رسول خدا(ص).
آن زن از تخت فرود آمد و به روى خاک نشست.
حضرت زینب(س) سبب را سؤال کرد
گفت: به پاس احترام مدینه رسول خدا(ص)
اى زن اسیر، تو را به خدا قسم مىدهم آیا هیچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشتهاى؟
حضرت زینب (س) فرمود: من در محله بنى هاشم بزرگ شدهام.
آن زن گفت: اى زن اسیر، قلب مرا مضطرب کردى. تو را به خدا قسم مىدهم، آیا هیچ در خانه آقایم امیرالمؤمنین(ع) عبور نموده و هیچ بىبى من حضرت زینب(س) را زیارت کردهاى؟
حضرت زینب (س) دیگر نتوانست خوددارى بنماید، صداى شیون او بلند شد فرمود: حق دارى زینب را نمىشناسى... من زینبم
زن گفت: اگر تو زینبی پس حسینت کو؟
حضرت زینب(س) فرمود: ای زن، از حسین پرسش مىکنى؟! این سر که در خانه یزید منصوب است از آن حسین (ع) است.
آن زن از شنیدن این کلمات دنیا در نظرش تیره و تار گردید و آتش در دلش افتاد. مانند شخص دیوانه، نعره زنان، به بارگاه یزید دوید.
فریاد زد: اى پسر معاویه ، سر پسر دختر پیغمبر(ص) را در خانه من نصب کردهاى با اینکه ودیعه رسول خداست...
واحسیناه، واغریباه، وامظلوماه، واقتیل اولاد الادعیاء، والله یعز على رسول الله و على امیرالمؤمنین
یزید یک باره دست و پاى خود را گم کرد، دید فرزندان و غلامان و حتى عیالات او بر او شوریدند. از آن پس چنان دنیا بر او تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد که مىرفت در خانه تاریک و لطمه به صورت مىزد ....
یزید چارهاى جز این ندید که خط سیر خود را نسبت به اهل بیت عوض کند، لذا به عیال خود گفت: برو آنان را از خرابه به منزلى نیکو ببر. آن زن به سرعت، با چشم گریان شیون کنان، آمد زیر بغل حضرت زینب(س) را گرفت و گفت : اى سیده من، کاش از هر دو چشم کور مىشدم و تو را به این حال نمىدیدم.
اهل بیت(ع) را برداشت و به خانه برد و فریاد کشید: اى زنان مروانیه، اى بنات سفیانیه، مبادا دیگر خنده کنید! مبادا دیگر شادى بکنید! به خدا قسم اینها خارجى نیستند، این جماعت اسیران ذریه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى على (ع) و آل یس و طه مىباشند.
ریاحین الشریعه، ج ۳، ص ۱۹۱
kashtienejat5
«در جستجوی پدر»
دلتنگ غروبــــی خفه بیــــرون زدم از در
در دست گرفته مچ دست پســـــــــــرم را
یا رب، به چـــــه سنگی زنم از دست غریبی
این کله ی پوک و ســـرو مغز پکـــــــرم را
هم دروطنم بار غریبـــــــــی به سرودوش
کوهی است که خواهـــــد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمــــر به پرواز
چون شدکه شکستند چنین بال و پـرم را؟
رفتم که به کوی پــــــدر و مسکن مالوف
تسکین دهـــم آلام دل جـــــان بسـرم را
گفتم به ســـــر راه همان خــــانه ومکتب
تکـــــــرار کنم درس سنین صغـــــرم را
گرخــــــود نتوانست زودودن غمم از دل
زان منظـــــره باری بنـــوازد نظـــــرم را
کانون پـــــــــدر جویم و گهواره ی مادر
کان گهــــــــرم یابم و مهـــــد پدرم را
با یـــــاد طفولیت و نشخوار جوانـــــــی
می رفتم و مشغــــــول جویــدن جگرم را
پیچیـــدم ازان کوچه ی مانوس که در کام
باز آورد آن لـــذت شیـــــر وشکــــرم را
افسوس که کانــــــون پـدر نیز فروکشت
از آتش دل باقـــــــی بــــرق وشررم را
چون بقعه ی اموات فضـــــایی همه خاموش
اخطار کنان منــــــزل خوف و خطــرم را
درها همــــه بسته است و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنــــــــی در که نیــــابی اثرم را
در گرد و غبــــــار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هـــــــــــوا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشت ازیــن پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پســـــرم را
ای داد که از آن همه یار و سر وهمســـر
یک در نگشایــــــــد که بپرسد خبرم را
یک بچـــــــه ی همسایه ندیدم به سرکوی
تا شــــــــرح دهم قصه ی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیـــــده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پســــــــرم چشم ترم را
می خواستم این شیب و شبابم بستاننـــــد
طفلیم دهند و سر پر شور و شــــــرم را
چشــــــــم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغــــــرم را و نقوش و صــورم را
کم کم همه را درنظــــر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتنــــــــد همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودنـــــــد
هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را
این خنده ی وصلش به لب آن گریه ی هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و آن ناله ی شبگیـر
وان زمزمه ی صبح و دعای سحـــــرم را
تا خود به تقــــــــلا به درخانه رساندم
بستند به صـــد دایره راه گـــــذرم را
یکباره قــــرار از کف من رفت و نهادم
برسینه ی دیـــــــــــوار درخانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت "چه کردی،
در غیبت من عائـــــــــلهء دربدرم را؟"
حرفم به دهان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا بازدهـــم شـــرح قضــــا و قدرم را
فی الجمـله شدم ملتمس از در به دعایی
کز حق طلبم فرصت صبــــر و ظفرم را
اشکم به طواف حــــرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کـــدرم را
ناگه، پسرم گفت:
" چه میخواهی ازین در؟"
گفتم،
"پسرم، بوی صفـــــای پدرم را!"
شهریار
هوای_نای_عراقی
چهارشنبه 27 شهریور روز شعر و ادب فارسی
و روز بزرگداشت استاد سیدمحمدحسین شهریار گرامیباد
رﻫﯽ از ﻧﻮای ﻧﺎﯾﻢ ﺑﺰن و ﻫﻮای ﻧﺎﯾﯽ
ﮐﻪ دﻣﯽ ﭼﻮ ﻧﯽ ﺑﻨﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻧﻮای ﺑﯿﻨﻮاﯾﯽ
ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﻓﺮﯾﺐ ﻃﻔﻠﯽ ، ﻃﺮب ﺟﻮاﻧﯽ از ﻣﻦ
ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺎدوﯾﯽ ﺟُﺪا ﺷﺪ ﮐﻪ اﻣﺎن از اﯾﻦ ﺟﺪاﯾﯽ
ﭼﻪ دﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻨﺶ ﻫﻤﻪ داغ ﺑﯽ ﻧﺼﯿﺒﯽ
ﭼﻪ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﮕﯿﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻧﻘﺶ ﺑﯽ وﻓﺎﯾﯽ
ﺑﻪ ﻃﺒﺎﺑﺘﯽ ﮐﻪ داﻧﯽ ﺑﻔﺮﺳﺖ درد ﻋﺸﻘﻢ
ﺑﻪ ﻋﻼج ﺑﯽﻃﺒﯿﺒﯽ و دوای ﺑﯽدواﯾﯽ
ﺑﻪ ﺧﻠﻮص ﺧﻠﻮت ﺷﺐ ﮐﻪ ﺑﺮ آر ﺳﺮ ز ﺧﻮاﺑﻢ
ﺑﻪ ﺻﻔﺎی اﺻﻔﯿﺎ و ﺑﻪ وﻻی اوﻟﯿﺎﯾﯽ
در ﺑﺎرﮔﺎه ﻧﺎزم ﺑﮕﺸﺎ ﺑﻪ رخ ﮐﻪ آﻧﺠﺎ
ﻧﻪ ﻧﯿﺎز ﺧﻮدﻓﺮوﺷﯽ ﻧﻪ ﻧﻤﺎز ﺧﻮدﻧﻤﺎﯾﯽ
ﭼﻪ ﻣﻘﺎم ﮐﺒﺮﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﯿﺮ ﺧﺎﮐﺴﺎرش
ﺳﺮ ﺳﺮوری ﺑﺮآرد ﺑﻪﻣﻘﺎم ﮐﺒﺮﯾﺎﯾﯽ
ﻣﻦ اﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﻨﺪﮔﯽ را ﺑﻪﺧﺪا رﺳﺎﻧﺪه ﺑﺎﺷﻢ
ﻫﻤﻪ ﺑﻨﺪهام ﺧﺪاﯾﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽرﺳﺪ ﺧﺪاﯾﯽ
ﺑﻪ ﮐﻤﻨﺪ ﺧﻮد ﮐﻪ ﺻﯿﺪ دل ﻋﺎﺷﻘﺎن ﻣﺴﮑﯿﻦ
بنواز از آن اﺳﯿﺮی ﺑﺮﻫﺎن از اﯾﻦ رﻫﺎﯾﯽ
دوستانتان را نیزمهمان کنید؛
حرم امام رضا(ع)
T.me/joinchat/BfsvDzwA9TSOHaKfU1a01A