آهسته گفتم: می ترسم روزی تو را نداشته باشم.

http://uupload.ir/files/vxe_%D8%A2%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%87.jpg

آهسته گفتم:

می ترسم روزی

تو را نداشته باشم.

دست هایم را

محکم تر گرفتی.

چشم هایم را که باز کردم

نیمه های شب بود،

تنها در خانه

و روی صندلی

به خواب رفته بودم.

T k

همیاران آسایشگاه معلولین و سالمندان گیلان-رشت (خیریه)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.