آدم بی نماز
روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به همراه عده ای از اصحاب خود از جایی عبور می کردند. ناگهان سگی شروع کرد به پارس کردن.. پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاد و به پارس سگ گوش داد..
اصحاب نیز توقف ڪردند. آنگاه رو به یاران خود ڪرد و فرمود: آیا فهمیدید که این سگ چه گفت؟ اصحاب گفتند: خیر. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این حیوان گفت: ای پیامبر خدا! من همیشه خدای مهربان را شکر می کنم که بهره من در این جهان خلقت، این شد که سگ شوم! اگر انسان بی نماز بودم چه می کردم
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمودند:
میان مسلمان و کافر فاصله اى جز این نیست که نماز واجب را عمداً ترک کند یا آن را سبک شمارد و نخواند!
عرفان اسلامی، جلد 5، ص 8
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
هدیه صهیونیستها به ترامپ
کابینه رژیم صهیونیستی با احداث شهرک صهیونیستنشین جدیدی در بلندیهای جولان اشغالی سوریه با عنوان «بلندیهای ترامپ» موافقت کرد.
https://tn.ai/2034080
TasnimNews
تاثیر حمد
بعد از فتح خرمشهر مقر اطلاعات کشور درمنطقه پل چوبی بود در آن زمان هنوز بعضی از سنگرهای
عراقی پاکسازی نشده بود وگاهی از تاریکی شب استفاده می کردند ومی خواستند اسیر بگیرنداز طرفی
هم منطقه به دلیل جنازه های فراوان عراقی ها که جامانده ودفن نشده بودند آلوده شده بودند وسگهای
فراوانی آنجا جمع شده بودند و از بس از این جنازه هاخورده بودند هار شده بودند و بچه ها از آن سگها
وحشت عجیبی داشتند ما به اتفاق برادر محمدحسین مهاجر یک روز بعد از ظهر
دراین جو می خواستیم برای بررسی مسائل قبل ازشناسایی به خط برویم
که باخمپاره 120 سنگر آقای صادق سلیمی که فرمانده گردان بود
وبعدها شهید شدند را زدند در آنجا بود که برادر مهاجر به چند مجروح
درآنجا تنفس مصنوعی داد وبا یک تویوتا وانت که می خواست به سمت
خط برود مجروحین را به اورژانس که حدود یک کیلومتر ونیم فاصله داشت برد که تقریباً ساعت 9 شب
بود در برگشت وسیله دیر گیرش آمده و اسلحه هم به همراه نداشت چون معمولاً نیروهای اطلاعات با
خود اسلحه حمل نمی کردند خلاصه ایشان حدود 200 متر که ازجاده فاصله گرفته بود سگها شروع به
پارس کردن می کنندکه ایشان جا می خورد و کمی به عقب می رود همین طور که دارد به عقب می رود
با خودمی گوید خوب حالا عقب می روی بعدش چه ؟ کجا ؟وسط خیابان مگر ماشین الان نگه می دارد ؟
(نمی تواند سوار ماشینی بشود چون جاده ومسیر خطرناک بوده ممکن بود که عراقیها او را سوار کنند )
وقتی می بیند که هیچ راهی ندارد شروع می کندبه خواندن سوره حمد وقتی ایشان شروع می کند با صدای
بلند سوره حمد را می خواند صدای سگها کم کم محومی شود به طوری که دیگر صدایی نمی شنود با
خدای خود می گوید: خدا عجب خدایی هستی همه جا هوای ما را داری خلاصه آنجا که این اتفاق
برایش افتاده بود حدود 200 متر از مقر فاصله داشت حدود 50 متر که می آید ومی خواهد از پیچ رد شود
نگاهی به پشت سرش می کند ومی بیند که آن سگها روی تپه ها ایستاده اند ودارند به سمت او نگاه می
کنند
راوی: همرزم شهید محمد حسین مهاجر قوچانی
جمعیت رهروان امر به معروف ونهی ازمنکراستان خراسان رضوی
جوابیه
چرا اقساط وام فرهنگیان به موقع پرداخت نمی شود؟
موضوع عدم پرداخت اقساط وام فرهنگیان علیرغم کسر به موقع آن از حقوق ماهیانه به دلیل سهل انگاری اداره شهرستان، اداره کل و وزارت آموزش و پرورش نمی باشد بلکه تاخیر در پرداخت اقساط ، پرداخت دیر هنگام از سوی #خزانه_دارایی می باشد.
براساس پیشنهاد معاونت پشتیبانی اداره کل ، برای جلوگیری از جریمه دیر کرد ، فرهنگیان عزیز اقساط را از فیش حقوقی خود حذف و به صورت حضوری اقدام به پرداخت اقساط نمایند.
اداره اطلاع رسانی و روابط عمومی آموزش و پرورش استان ایلام.لینک عضویت در کانال کارگزینی
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFJ4Q8Df7vEoiTU3w
رمان_مذهبی_سجاده_صبر
قسمت_چهاردهم
همزمان در طرف دیگه شهر سهیل بود که در آغوش حرام سوسن دنبال آرامش میگشت، بدون حرف، بدون حتی
لذت، فقط برای به دست آوردن یک آرامش واحی زن خرابی رو سخت در آغوش میکشید...
مادر فاطمه هر روز نگران تر میشد، وقتی به صورت دخترش نگاه میکرد غم عمیقی رو میدید اما نمی تونست ازش
چیزی بپرسه، دخترش رو خوب میشناخت و میدونست پرسیدن، در صورتی که خودش نخواد بگه فایده ای نداره، از
طرفی توی این مدتی که فاطمه و بچهاش اومده بودن به خونش سهیل هیچ زنگی نزده بود پس کاملا مطمئن بود که
میون این دو تا شکرآب شده، زن بی تجربه ای نبود که با این اتفاق فکرهای ناجور بکنه، اما هول و ولایی توی دلش
به پا شده بود، به عکس دخترش ساجده که با ربانی سیاه روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد نگاهی کرد، اون تجربه
تلخ گذشته رو به خاطر آورد، میترسید از تکرار اون حوادث، خیلی با خودش یکی به دو کرد تا با فاطمه حرف بزنه
اما فاطمه بدجور تو خودش بود، همیشه لبخند میزد اما از پس لبخندش میشد فهمید که فکرش درحال کنکاش و
کلنجاره، مادر طاقت نیاورد و یک روز صبح که علی و ریحانه توی حیاط پر درخت خونه مشغول بازی بودند، دو تا
چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست کنار دخترش.
فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند مهربونی زد و گفت:
-دست شما درد نکنه مامان، من باید برای شما چایی بریزم، شما چرا زحمت کشیدی؟
-خواهش میکنم دختر گلم، این چایی رو ریختم که بشینیم یک کم با هم حرف بزنم
فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام
-پس چرا هیچی نمیگی؟
-چشم میگم، چه خبر؟ چیکارا میکنین؟
-منظورم این حرفها نبود، منظورم اون حرفهایی بود که توی دلت داری تلمبار میکنی.
فاطمه سکوتی کرد، استکان چایی رو برداشت و گفت: حقا که هیچ چیزو نمیشه از مادر جماعت پنهون کرد... درسته
من و سهیل یک کم با هم دعوامون شده، ان شاءالله رفع میشه شما نگران نباشید
-تا حالا سابقه نداشته که وقتی مشکل داشتید یا با هم دعواتون میشد، تو پاشی دست بچه هاتو بگیری و بیای اینجا
-میدونم، اما این دفعه شد دیگه، همه دعواها که نباید شبیه هم باشه
بعدم خیلی مصنوعی خندید که با صورت جدی مادرش رو به رو شد، خندش رو خورد و گفت:
-مادر جون، من از پس مشکلم بر میام، نگران نباشید
ادامه دارد...
نویسنده: ....