باران،
داری با کشورم چه میکنی؟!
ما آب را برای آبادی میخواستیم،
نه ویرانی، حواست هست؟!
آمدی و همه چیز را به هم ریختی؟
آمدی و آسمان را به زمین دوختی بی انصاف؟!
صدایِ ترس و اضطرابِ این مردمِ خسته از درد،
برای لحظه ای هم تنت را نلرزاند؟!
صدایِ آهِ کوچه و خیابان هایِ دلشکسته ی سرزمینم را نشنیدی؟!
کاش میدانستی
ما آنقدر رویِ لطف و مهربانی ات حساب کرده ایم که
نه سدهایمان برای روزهایِ خشمِ تو محکم بود،
نه رودخانه هایمان وسیع، نه مدیریت هایمان بحرانی...
ما فقط بعد از شکسته شدن،
هشدار میدهیم و
کار که از کار گذشت،
دنبالِ چاره میگردیم...
کاش میدانستی این مردم چقدر بی پناهند
و کمی منصفانه تر میباریدی...
آهسته ببار باران !
اینجا هیچ چیز سرِ جای خودش نیست،
که یا غرقِ سیلاب میشویم،
یا لب هایمان از تشنگی ترک بر میدارد...