حکایت مورِ اعصاب خطخطی
روزی مورچهای دانهبهدوش توجه مرا به خود جلب کرد. به سنگی رسید. به سختی دانه را با خود به بالا کشید. ناگهان دانه افتاد. اندکی به من نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت و بعد برای برداشتن دانه بازگشت. این اتفاق چندین بار تکرار شد.
یک بار که مورچه دانه را از سنگ بالا می برد از او پرسیدم: چگونه بعد از این همه شکست ناامید نشدی و همچنان برای بردن دانه تلاش میکنی؟
مور که دانهاش افتاد گفت: مگه مرض داری ؟
گفتم: چرا عصبانی میشوی حالا؟
گفت: اگه آدم بودی که همون دفعهی اول که بهت نگاه کردم دونه رو میذاشتی بالا نه اینکه عین جغد منو نگاه کنی.
گفتم: چرا از کنار سنگ رد نشدی و راه خود را سخت کردی؟
مور که در اثر سوال من در خود شکست، سخنان نامربوطی بر زبان آورد که در شأن جمع نیست.
سریع سنگی برداشتم و بر سر مورچه مذبور کوبیدم که دیگر نتواند داستان آموزندهای را به باد دهد.
محمد امین پوررضا
طنزیمtanzym_ir