هر یک از ِ آدمیزاد یه جور حکایتی داره

هر یک از ِ آدمیزاد یه جور حکایتی داره

یکی راضیه ازش ، یکی شکایتی داره

یکی رو مقدّره  توی جوونیش بمیره

یکی هم غربت بره اجل جونش را بگیره

قضا و قدر واسه هریکی داستانی داره

هریک از ما زندگیش یه جوری پایانی داره

یکی تشنه میمیره نمیتونه آب بنوشه

یکی دریا میمیره با اینکه ناجی جلوشه

یکی بندهً زرِ جون میده و  زر نمیده

یکی اونقدر خسیسه آب دست مادر نمیده

یکی اونقدر بدِ مردم ازش دلگیر میشن

یکی اونقدر خوب از دیدنش سیر نمیشن

یکی مثل عقرب نیش میزنه به آدما

یکی مثل حاتم میگیره دست بینوا

یکی خونخواره ز هچ کسی حیا نمیکنه

یکی مردم داره و به کس جفا نمیکنه

هرکسی تو زندگی نقشش و اجرا میکنه

یکی رهزنِ ، یکی راهش  و پیدا میکنه

یکی مثل شمر دون خون میریزه به ظلم و جور

یکی بر میگرده از گمراهی اش میشه چو حر

مرد عاقل اون کسِ دین رو به دنیا نبازه

گر چه. با سختی دنیا با مشقت بسازه

دستشو پیش خلایق  به گدائی نبره

یاد او نره تو دنیا مثل یک  مسافره

دیر و زود داره ولی نباشه سوخت و سوز در ان

موقعش تا برسه میبره از پیر و جوان

به شاه و گدا یه جور نظر داره گرگ اجل

یه روزی  سینه قبر و میزنی تو هم بغل

نه (صفا ) میمونه و  نه آن فقیر دوره گرد

همگی مهمون میشن تو خونهٔ تاریک و سرد

مبادا دو رو دنیا به کسی جفا کنی

یا خدا نکرده کاری تو واسه ریا کنی

بشنو از من خونهٔ قبرتُ نورانی بکن

کار خیری میکنی بیا و پنهانی بکن

برگ عیشی  را بیا و تو بگورت بفرست

کس نیارد پشت سر خود در حظورت بفرست

شاعر حاج قاسم جناتیان قادیکلایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.