می خواهم برگردم ؛

می خواهم برگردم ؛

به روزهایِ خوبی ؛

که مادربزرگ زنده بود

که پدربزرگ ، نفس می کشید .

برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای ؛

که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد .

رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم ،

خیس شوم ،

آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود .

می خواهم به روزگاری برگردم ؛

که سفره ی ساده ی مادربزرگ ؛

انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت .

و هیچکس از سادگیِ غذا ،

یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد ،

آن روزها همه چیز بی تکلف و دلنشین بود .

همه مان بی توقع ، خوش بودیم ،

بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم ،

و از تهِ دل می خندیدیم ...

دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم ،

برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده .

پدربزرگم رفت ... مادربزرگم رفت ...

و آن دورهمی هایِ جانانه ؛

به خاطرات پیوست .

روزهایِ خوب بر نمی گردند ،

افسوس ...

ما برایِ بزرگ شدنمان ؛

بهایِ سنگینی پرداختیم ...

نرگس_صرافیان_طوفان‌

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.