قصه ای دارم ،
غصه ای در دل آن جامانده!
گاه گاهی دل من میگیرد ،
بیشتر هنگام غروب،
در همان وقت خدا نیز پر از تنهاییست ،
جز خدا کسی تنها نیست ،
وخدایی که در این نزدیکیست ،
در همین لحظه به هنگام طلوع که اذان سر دادند،
من وضو خواهم ساخت ،
اشک چشمانم را ،
تا به سر منزل زیبای حقیقت برسم ،
آموخته ام که خدا عشق است ، و تنها عشق خداست ،
آموخته ام وقتی ناامید میشوم ،
خدا با تمام عظمتش ،
عاشقانه انتظار میکشد ،
تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم ،
آموخته ام که زندگی سخت است ،
ولی من از او سخت ترم ،
چون خدا را دارم .