زنی نگران پسر چهل سالهاش بود که اوتیسم داشت. پسر به علت بیماری مجبور شده بود چند هفته با مادرش زندگی کند و پس از بهبود به مرکزی که در آن از وی مراقبت میشد بازگشت.
آن زن میگفت خیلی از دستش عصبانی شدم. بدون اینکه نگاه کنه از خیابون رد شد و نزدیک بود اتوبوس بهش بزنه. سرش داد کشیدم ،میخوام سالم باشی!
یعنی می خوای پسر مبتلا به اوتیسم تو عادی باشه؟
بله
یعنی می خوای خودش نباشه؟
باید تغییر کنه.
منظورت اینه پسری که اوتیسمش چهل سال تغییر نکرده باید تغییر کنه؟
گمونم نه.
ما دلمون میخواد با عصبانیت ما اوتیسم او از بین بره، ولی این اتفاق نمی افته، می افته؟
نه، نمی افته.
اوتیسم او باقی می مونه. تو چهل ساله منتظری یک پسر عادی جای پسر بیمارت ظاهر بشه. من اینو درک میکنم. هر آدمی اینو درک می کنه. چطوره برایپسر عادی ای که هرگز نداشتی و هرگز نخواهی داشت مراسم تشییع بگیریم
آن زن گریست.
اینکه انکار آن مادر را به یادش آوردم، رنج رساندن به او نبود، بلکه خلاص کردن او بود، خلاص کردن از توهمی که چهل سال وی را شکنجه کرده بود. من با او با واقعیات زندگی اش روبه رو شدم و به او نشان دادم که او نیز می تواند با آنها روبه رو شود. آن زن با رهاکردن فرزند غیرواقعی خود قادر شد فرزند واقعی اش را در آغوش بگیرد.
آیا وی خواهد آموخت که همه چیز را همان طور که هستند ببیند؟ آیا او اجازه خواهد داد پسرش اوتیسم داشته باشد؟ دقت کنید که حقیقت دادنی یا گرفتنی نیست. درمانگر تنها می تواند به حقیقتی که در درون بیمار وجود دارد اشاره کند. بینش از قلب بیمار می جوشد و نه از دهان درمانگر. و پس از اعتراف به آرزوی درونی اش، چیزی را که اکنون می توانست آن زندگی کند، دید: پسرش را همان طور که بود. غیبت آن تصویر خالى، فضای مناسبی را برای پدیدارشدن پسر واقعی اش ایجاد کرد.
با درک غیر واقعی بودن خواسته اش چگونه زندگی کردن با پسر واقعیاش آشکار شد. جالب این که هرچه بیشتر با حقیقت روبه رو می شد، کمتر از دروغ خود رنج می برد.
خیال پردازیهایش از بین نرفت، بلکه صرفا از رویایی/خوابی که خیال پردازی هایش خلق کرده بودند، بیدار شد. من که نمی توانستم آرزوی او را به کلی محو کنم، فقط کمکش کردم ببیند پسری که طرد می کرد واقعا وجود دارد، و اینکه پسر غیر اوتیستیک وی تنها در رویاهایش وجود داشته است. با رها کردن این رؤیا، وی وابستگی اش به آرزوی داشتن یک پسر سالم را نیز رها کرد. ممکن است این آرزو دوباره بازگردد، اما او می تواند آن را نظاره کند و به آن نچسبد و پسری که داشت دوست بدارد.
ما به جای حضور در برابر چیزی که هست، منتظر چیزی می مانیم که نیست و حضوری ندارد. این مادر به محض آنکه در برابر پسرش حاضر و از رؤیایش بیدار شد، توانست بگوید: «خدای من! من توام. منم که باید عادی شوم. منم
هنگام حرکت اتوبوس واقعیات به طرفم باید به هر دو طرف نگاه کنم.
و ارتباط با آنچه اینجا هست، بهبود می یابیم و با ارتباط با تخیلاتمان بیمار می شویم. درمانگر ما را از فرار از خودمان متوقف می کند و این چنینو آرام میگیریم. با باقی ماندن در این لحظه، احساسات خود را حس میکنیم، احساساتی که همواره از طریق اضطراب به سراغمان میآیند.
طُرفه اینکه اضطراب ما را تشویق می کند به جاهایی برویم که از ورود به آنها و کاوش در آنها وحشت داریم و میگریزیم
منبع: دروغهایی که به خود میگوییم
نوشته: جان فردریکسون
ترجمه: علیرضا منشی ازغندی