یادی_از_شهدا
مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته».
اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد.
میگفتم: «واسه چی این کارو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم».
میگفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم».
همین عشق و محبت هاش رو میدیدم که احساس میکردم رنگ خدایی به زندگیمون داده.