عشق واقعی

عشق واقعی

پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند.

هنگام خواب ، همسر پیرمرد از او خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد.

پیرمرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم،

حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.

پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..

پیرمرد فردای آنروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید ..

وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است.

مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.

اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.

به یاد داشته باشیم.

اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی.. عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.