واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.

واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.

کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:

 روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!

واعظ شادمان شد و تشکر کرد.

روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت.

کدخدا گفت:

راستش برنجی در کار نیست.

آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید.

امثال_وحکم

دهخدا

گل نرگس

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.