همین الان بلند شین و برین سراغ عکسای قدیمی.

همین الان بلند شین و برین سراغ عکسای قدیمی. حالا هر جایی که هست، توی آلبوم ،لای یه کتاب، یا گوشه ی قاب عکس بابابزرگ...

دوباره چند لحظه با چشمای آدمای اون عکس خلوت کنین و باهاشون حرف بزنین... در و دیوار روزمرگی و بشکنین و چند دقیقه تو کوچه های گذشته قدم بزنین و بزنین زیر آواز "دیگه عاشق شدن ناز کشیدن ، فایده نداره، نداره..." اگه حالتون یه جور بدی خوب شد و دوست داشتین ما رو هم تو این حال خوب شریک کنین. اون عکس قدیمی رو با یه متن خیلی کوتاه به شماره 09159138473  برای ما ارسال کنید تا دروبلاگ زیربانام خودتان درج گردد باتشکر

http://nostalozhi.blogsky.com/

هیچوقت غمتونو به مادرتون نگید

http://uupload.ir/files/g4ks_%D9%87%DB%8C%DA%86%D9%88%D9%82%D8%AA.jpg

هیچوقت غمتونو به مادرتون نگید

چون اگه خودش بزرگترین غموداشته باشه

مال خودشو فراموش میکنه

وغم شمارو

بزرگتر ازغم خودش

میندازه تودلش

فراخوان وبلاگ (مشهدالرضا و عشق من لولمان)

فراخوان وبلاگ (مشهدالرضا و عشق من لولمان)

 برای همکاری

عکس ها و مطالبتان را ارسال کنید تا دریکی ازوبلاگ نام برده بانام خودتان ثبت شود.

راه های ارتباط ازطریق شماره تلگرام زیر

09159138473

http://mashhadoreza.blogsky.com

http://eshghemanloleman.blogsky.com

 

 

ﻫﻤﯿﺸﻪ "ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ" ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ.

http://uupload.ir/files/6qws_%EF%BB%AB%EF%BB%A4%EF%AF%BF%EF%BA%B8%EF%BB%AA.jpg

ﻫﻤﯿﺸﻪ "ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ" ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ.

زیاد از حد دورِ آدم های قدرنشناس و اشتباهیِ زندگیتان پروانه وار نچرخید!

الهی قمشه‌‌ای

 

داستان بسیار زیبا

داستان بسیار زیبا

چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»

قدری پایین‌تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بی‌مزد نمی‌شود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.»

در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!