زمین گِرد است

زمین گِرد است

پیرمردی با پسر و عروس و نوه‌اش زندگی می‌کرد.

او دستانش می‌لرزید و چشمانش خوب نمی‌دید و

به‌سختی می‌توانست راه برود.

هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و

لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:

باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می‌ریزد.

آن‌ها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و

پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.

بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست

دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد،

هر وقت هم خانواده او را سرزنش می‌کردند

پدربزرگ فقط اشک می‌ریخت و هیچ نمی‌گفت.

یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که

داشت با چند تکه چوب بازی می‌کرد.

پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می‌کنی؟

پسر با شیرین‌زبانی گفت: دارم برای تو و مامان

کاسه‌های چوبی درست می‌کنم که

وقتی پیر شدید در آن‌ها غذا بخورید!

یادمان بماند که: "زمین گرد است..."

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.