برگ_سبز

برگ_سبز

گروگان عدالت

مالک نفس عمیقی کشید و گفت: یک روز کوفه، یک روز بصره، یک روز شام. آن از جنگ جمل، این هم از صفین و شام.

مردم دسته دسته از ما جدا می شوند و به معاویه می پیوندند.

ای امیرمومنان، آیا وقت آن نرسیده است که شما نیز تدبیری بیندیدشید تا مردم از گرد شما پراکنده نشوند؟

امیرالمومنین می شنید و چیزی نمی گفت.

مالک دوباره می گفت: می دانید چرا؟ چون نزد شما، پول دار و بی پول و آزاد و بنده و عرب و عجم یکی است. مردم تاب نمی آورند؛ تا به حال چنین چیزی ندیده بودند که سهم بزرگ و کوچک یکسان باشد.

سرش را پایین انداخت و دوباره بلند کرد. نگاهی به علی انداخت. سرش را پایین آورد و با اضطراب گفت: مردم را نباید از دست داد؛ لشگریان، غنیمت می خواهند. امتیاز می خواهند..... باز حرفش را نیمه رها کرد. سرش را به این سو و آن سو گرداند.

خواست بلند شود، اما باز طاقت نیاورد و گفت: پیروزی در گرو همراهی مردم است و همراهی مردم در گرو بذل و بخشش خلیفه.

همین هنگام، امیر المومنین سکوتش را شکست و گفت: «و من در گرو عدالتم.»

الامالی، شیخ طوسی، ص۳۱۳

Tebyan

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.