حکایتی از مردی که زنگ تمام زورخانه های تهران به افتخار ورودش نواخته میشد قسمت دوم
حکایت مصطفی دادکان ملقب به دیوانه
سید مهدی آلاحمد» خواهرزاده «جلال آلاحمد» خاطرات نیکی ازحاج مصطفی دارد. او درباره برهم زدن جشنهای 2 هزار و 500 ساله کاخ گلستان توسط مصطفی میگوید: «سرهنگ زاهدی از فرماندهان شاهی آن دوره پشت تربیون قرار
گرفت تا برای مراسم جشن سخنرانی کند. هنگام جشن و پایکوبی مصطفی فریادی کشید پاسبانها برای دستگیری مصطفی وارد عمل شدند و موفق نشدند
مصطفی در ایام جوانی با تیم داش مشتیها یک شب به باغی در فرحزاد میروند. از آن طرف هم سید مهدی قوام به آن باغ میرود.
شاگردان آقا سید وقتی مصطفی را میبینند به او میگویند: «امشب یک مقدار رعایت کن.» آقا مصطفی از جا بلند میشود و خدمت آقا سید میرود و پیشانی آقا را میبوسد و میگوید: «آقا ما نوکر سادات هستیم.»
«سید مهدی قوام» میگوید: «ما میخواهیم مثل شما داش بشویم. قانونش را برای ما بگو.»
مصطفی میگوید: «قانونش این است که هرجا نمک خوردی نمکدان نشکنی.»
آقا سید میگوید: «خب اینکه در قانون ما هم هست اما شما حرف میزنی یا عمل هم میکنی؟»
مصطفی سکوت میکند...
سید میگوید: «شما اینهمه نمک خدا را خوردی؛ چرا نمکدان میشکنی؟»
این حرف، آقا مصطفی را زیر و رو میکند و زندگی جدید مصطفی شروع و از آن به بعد مصطفی با آقا سیدمهدی صمیمی و عاقبت بهخیر میشود
حاج «مصطفی دادکان» مسافر کربلا شد و به کسی نگفت که درکربلا و نجف چه دیده بود که اینگونه تغییرکرد وشیدای امام حسین(ع) شد. او که پیش از این بهعنوان بزن بهادر تهران، اسم و رسمی در بین لوطیها داشت حالابعداز سفر کربلا توانسته بود به مددعشق شهدای کربلا جایگاه خاصی بین مردم پیدا کند. مرحوم حاج «رمضان رضایی» به همراه مصطفی دادکان سال 1327 شمسی هیئت «عزاداران محبانالزهرا(س)» را در محله پاچنار تهران راهاندازی کردند.
عداز برگشت مصطفی ازسفر کربلا تمام قمارخانههای تهران پولهای تلکه گرفته را یک جا تقدیم او میکنند اما مصطفی هیچکدام از این پولها را نمیگیرد و همه را پس میدهد. مدتی بعدازسفر کربلا برای تبرک زندگی، همه دار و ندارش را میفروشد و در قالب چمدانی پول به محضر آیتالله «بروجردی»، مرجع تقلید وقت در قم میفرستد و ماجرای زندگی خود را بیان میکند. او در حین طرح ماجرا، کت و شلوارش را درمیآورد تا خدای ناکرده پول حرامی در زندگی او نباشد. با اجازه آقا دوباره کت و شلوارش را میپوشد؛ سپس آیتالله مبلغی اندکی پرداخت میکند تا زندگی سالمی را پیشه کند.
سر گل حکایت
منبر رفتن حاج مصطفی
«یکبار قرار بود آقای شیخ محمود فاضل کاشانی به منبر برود اما ایشان هنوز نرسیده بود. استکانهای چای را جمع کردند و کمکم حالت انتظار برای رسیدن واعظ بر جماعت چیره شد اما از منبری خبری نبود. معجزهای که انتظارش را میکشیدم روی داد. یکی از حاضران که از خالی بودن منبر راضی نبود به صاحبخانه گفت: حاج آقا مصطفی امروز خودتان ما را به فیض برسانید. زمزمهای حاکی از رضایت از میان جمع برخاست ولی با لب گزیدن حاج مصطفی فروکش کرد. لحظهها میگذشت اما خبری از واعظ نشد تا اینکه مصطفی به آرامی ولی از روی کراهت برخاست که با ذکر صلوات جماعت همراه شد. او به سوی منبر رفت و روی پله اول نشست. او با سری افکنده قدری گریست و گفت: چه بگویم؟ بگذارید از خودم بگویم. تمام شما مردمی که اینجا نشستهاید از صد پله پدرسوختگی حداکثر 10 پله را رفتهاید. مردم بدانید که من تمام صد پله پدرسوختگی را رفتهام ولی پیشانیام خورد به سنگ و آقایم حسین(ع) دستم را گرفت. ای مردم! ای جوانمردان! دنیا میخواهید؛ آقایم حسین(ع). آخرت میخواهید؛ آقایم حسین(ع). پول میخواهید؛ آقایم حسین(ع). دین میخواهید؛ آقایم حسین(ع). هیچ نامی زیباتر از نام آقایم حسین(ع) نیست. هیچ یادی دلپذیرتر از یاد آقایم حسین(ع) نیست. مصیبت میبینید یاد آقایم حسین(ع) بیفتید. ناملایمی بر شما وارد میشود یاد آقایم حسین(ع) باشید و...» جملات و عبارات حاج مصطفی به میانه رسیده بود که صدای گریه جمعیت بلند شد و همه اشک میریختند. صحبتهای او آنقدر از سر اخلاص بود که جماعت مشتاق را در خلسهای عطرآگین غرق کرد. در آن وضع هیچکس متوجه ورود واعظ نشد. بالاخره حاج مصطفی متوجه حضور آقای فاضل شد و با شرمندگی و در حالی که صورتش غرق اشک بود از روی پله منبر بلند شد. آقای فاضل کاشانی بالا رفت ولی نتوانست صحبت کند. فقط روضه خواند و گفت: «هرچه میخواستم بگویم حاج آقا مصطفی گفت.»
آقا مصطفی اگر 100 شب به منبر میرفتم نمیتوانستم مثل شما تأثیرگذار باشم. شما زبان این دسته از افراد را بهتر از من میشناسید.
صلی الله علیک یا قتیل العبرات
karballa313